«خاک بهسرم! چه غلطی کردی محسن؟»
راه فراری نبود. چاقو هنوز در دست چپم بود و لکهای قرمز روی لباسم. لکه درست از زیر جیب سینهام شروع میشد و تا پایین ادامه داشت. انگار که خودکار توی جیبم جوش آورده و ترکیده باشد—یک خودکار قرمز کمجان.
قرار نبود اینجوری شود. وقتی چاقوی اول را زدم، راضی بودم. همان صدایی را داده بود که آقاجان ازش حرف میزد: صدای جر خوردن. کثیفکاری هم نداشت. فکر میکردم برای نگهداشتنش کمک لازم باشد. ولی اینطورها هم نبود، با یک دست گرفتم و با دست دیگر چاقو را زدم. نمیدانم چی شد که میان راه دستم لرزید و دل و رودهاش ریخت بیرون.
اصلا تقصیر خودش بود. چرا گفت «جوندار بزن»؟ مگر نمیدانست چاقو را تیز کردهایم و با کسی شوخی ندارد. اینها به کنار؛ جواب آقاجان را چه بدهم؟ کلی سفارش کرده بود و قبل رفتن همهاش را در یک جمله خلاصه کرده بود: مراقب باش آشپزخانه را به گه نکشی. من ولی همه جا را به گه کشیده بودم. زمین و زمان و زندگیام را کثافت گرفته بود. کثافتی قرمز.
قرار نبود اینجوری شود.
چاقو را گذاشتم کنار و گفتم مادر بخدا غلط کردم. نمیخواستم اینجوری بشه. اتفاقی بود. دستم لیز خو– «خفهشو محسن. خفهشو. خدایا خودت کمکم کن، یا بابالحوائج. چه خاکی به سرمون شد آخه». چادرش را زیر بغلش جمع کرد و چند قدم سراسیمه به چپ و راست برداشت. جلو نمیآمد که کثیف نشود. من همینطور وسط کثافت ایستاده بودم شاید فرجی بشود. مثلا بگوید برو تو اتاقت و خودش باقی چیزها را راستوریس کند. مثل بچگیهامان. شاید حتا اینکه دلش بسوزد و چغلی ماجرا را پیش پدر نکند. ولی بعید بود.
«چرا با چاقو بزرگه؟ مگه نگفتم کوچیکه رو بردار؟» اشک توی چشمهاش جمع شده بود و نمیدانستم جواب سوالهاش چیست. دوباره تکرار کردم: بخدا غلط کردم. و این بار شبیه زمزمه بود. میدانستم دیگر گوشش با من نیست و هزارجور فکر و خیال دارد. مهمتر از همه اینکه: جواب مهمانها را چه بدهیم؟ مادر است دیگر، وسط آشپزخانهاش سر هم بریده باشی، به فکر مهمانهاست.
بدیاش این است که هر کاری بکنم، گندی که زدم تا سالها زبانزد فامیل و دروهمسایه خواهد بود. حاضر بودم ده بار دیگر چاقو را اینجوری محکم بزنم و پارهاش کنم و همه کثافت کاریهای بعدش را هم خودم گردن بگیرم، ولی مسخرهٔ اینوآن نشوم و انقدر نگند بلد نیستی چاقو بزنی. نه والا؛ من بلد نیستم چاقو را طوری بزنم که این لامصبها جر نخورند و کثافتشان بیرون نریزد.
من و مادر همینطور بلاتکلیف ایستاده بودیم. آه و نفرین و چهکنمهای او تمام شده بود و یکسری چیزها را تکرار میکرد. من هم وزنم را هی میانداختم روی این پا و میگفتم غلط کردم و بعد میانداختم روی آن پا و میگفتم گه خوردم. توی یک دایره میچرخیدیم و حوادث از مرکز گریخته بود، آنچه مانده بود، هراس از پیامدها بود.
«چه خبر شده؟ این چرا اینجوریه؟» آقاجان با سهچهارتا پلاستیک میوه در یک دست و جعبه شیرینی در دست دیگرش داخل شده بود. سرم را انداختم پایین و مادر هوف و پوف کنان رفت کیسهها را از دستش بگیرد. خواستم بروم کمکشان که داد زد: لازم نکرده بیای. و من الکی تاب خوردم و برگشتم سر جام، در مرکز کثافتها.
آقاجان که از شرّ بارها خلاص شد نچنچکنان جلو آمد و سر تا پام را برانداز کرد. قبل از اینکه برای ایشان هم بگویم غلط کردم، زد زیر خنده و گفت: یلدادِ بیداد! رو به مادر کرد و گفت، فاطیجان، شنیدی؟ یلدادِ بیداد! و منتظر لبخندش ماند. مادر تاب نیاورد و با خنده گفت آقاجان! و رفت که میوهها را بریزد توی حوض. آقاجان سیگاری بیرون کشید و برای دلِ خودش دوباره گفت: یلدادِ بیداد... اینبار ولی با یک غرور و حسرت خاص.
مادر که آرام گرفت چند تا دستمال داد دستم و گفت: «فدای سرت. ولی جان مادرت قبل از رسیدن مهمونها برو یک هندونه دیگه بخر بیا. بده آقاجون قاچ کنه لازم نکرده خودت کارد بزنی. حواست باشه هندونش شیرین باشه محسن جان».
با شعف ناشی از قسر دررفتگی زدم بیرون و روی تکه کاغذی نوشتم «یلدادِ بیداد!»: عبارتی مندرآوردی که کنایه از بهفنا رفتن چیز یا چیزهایی در شب یلدا دارد.