کفشهام را یک لنگ در هوا پا کردم و دویدم بیرون. اولین سیلی گرما به دست راستم خورد و بعدی روی صورتم نشست. آسمان ساکن، زمین حار و زمان آشفته بود. نفسم را جمع کردم و یکباره هل دادم بیرون، شاید آفتاب و این همه نحسی را فوت کنم کنار: خدایا خودت کمکم کن.
میدویدم و هر چه میرفتم از گندی که بالا آورده بودم دور نمیشدم. چشمهام به دودو افتاده بود و گهگیجه گرفته بودم. یک بار در کوچه اشتباهی پیچیدم و یک بار هم سکندری خوردم و چند بچه بیسروپا را خنداندم. اگر مهلت بود حالشان را جا میآوردم. ولی باید میدویدم. باید میرسیدم به شهر.
از چهارشنبهٔ قبل که شوفرها اعتصاب کرده بودند ماشین قحط شده بود. باید سبیل اینوآن را چرب میکردی و کرایهٔ دولا پهنا میدادی شاید یکی از شوفرهای ایاز یاتاقان میرساندت شهر و هزار بار قسمات میداد که ماجرا جایی درز نکند. آخر برای شوفرها خوبیت ندارد زیر حرفشان بزنند.
خانجون میگفت اینها کار همان صاحبمرده است. از وقتی آن جغد لب بام یحیی نشسته، روستا را نحسی گرفته. میگفت ذلیلمرده اصلا شگون ندارد. ایاز تعریف میکرد که بالکل سفید بوده و بالهاش به آن سرتاسر بام یحیی را پوشانده بوده. شاید همان وقت که بالهاش را باز کرده شگون را از روستا جارو کرده بیرون. نمیدانم.
پیمانخان مخالف بود. میگفت اینها اراجیف است و همین خرافات بلای جان روستا شده. مردم اگر چهار تا کتاب بخوانند این چیزها را باور نمیکنند. مشکل روستا جغد و کلاغ و شغال نیست. مشکل مدیریت است بالامجان. مدیریت. خودش هر روز گوشه دکاناش لم میداد و کتاب میخواند. میگفتند در خارجه تحصیل کرده و چند مملکت اجنبی را هم گز کرده. خانجون ارادت خاصی به او داشت و اهالی روستا هم بدش را نمیگفتند.
وقتی به دکه ایاز رسیدم نفسم گُر گرفته بود، انگار مسبب گرمای روستا من بودم. با هر دم خنکای میاندره را میبلعیدم و با هر بازدم آتش فوت میکردم بر بامهاش. ایاز جلوی پنکه دراز افتاده بود و سبیلهاش وا رفته بود. گفتم ایاز دستم به دامنات. و داخل شدم. امروز اگر به شهر نرسم زمین و خانه و باغ پریده.
خودش را جمع کرد و گفت امروز؟ امروز که نمیشود قارداش. گفتم ایاز هر چقدر باشد نقدا پرداخت میکنم فقط یک شوفر برای من جور کن. این قسط را ندهم بانک همه چیز را بالا میکشد.
دستی روی سبیلهاش کشید و سر تکان داد: سجاد که رفته شهر تا فردا نمیآید، آن مردکه یدالله را هم که اگر دیدی سلام برسان، جابر و صابر هم که میشناسی، از روز اعتصابات رفتهاند سر باغ پدرشان. اگر برای فردا میخواستی نوکرت هم بودم. ولی امروز را شرمندهام قارداش.
ایاز چیزهایی میگفت که نمیشنیدم. توی سرم توفانی پیچیده بود و چیزهایی از فردا میدیدم: سه مامور و یک مسّاح باغ را متر میکردند و میگفتند حیف! چیز خوبی از چنگتان پرید. خانجون وسط کوچه گریه میکرد و دلش نمیآمد نفرین کند. میگفت بالام چرا این کار را با من پیرزن کردی؟ من انگشتنمای روستا بودم و میگفتند همین لاابالی داراییهاشان را به باد داد. اینها را میدیدم و چشمانم چیزی نمیدید. زیر آن آفتاب تنم یخ کرده بود و دیدم که جغدی روی شانه ایاز نشسته و داد میزند: بیعرضه!
اینجا چه کار میکنی نادر؟ سرم را بالا آوردم و دستی که دراز شده بود را گرفتم. چرا وسط کوچه نشستی بالامجان؟ گریه میکنی؟ جواب هیچکدام از سوالها را نداشتم. میخواستم بگویم تو هم جغدی که روی شانه ایاز بود را دیدی؟ داد میزد بیعرضه و میخندید. نتوانستم. گفتم: خانه… باغ… زمین... همهاش رفت. همه چیز رفت پیمانخان. بیچاره شدم. جواب خانجون… جواب خانجون را…
دست پیمانخان را سفت چسبیده بودم و سرم روی شانهاش بود. صدای پدرم را شنیدم که میگفت خدا خیرت ندهد نادر. صدای لیلا را شنیدم که میگفت آقاداداش چرا با زندگی ما بازی کردی؟ و صدای هزار جغد را شنیدم که گفتند بیعرضه و خندیدند.
مرد مومن این حرفها چیست؟ زبانت را گاز بگیر. خانه و باغ و زمین که سر جاش است. خوبیت ندارد. گفتم مهلت تمام شد پیمانخان. قسطهای آخر را ندادم. میآیند همهچیز را میبرند. بدبخت شدیم.
چانهام را داد بالا و گفت مغز چلچله خوردی جوان؟ کدام قسط؟ مگر خانجون بهت نگفته؟ زمان ایستاد و من و پیمانخان دو مجسمه شدیم وسط یکی از کوچههای روستا. دو مترسک برای جغدها. گفتم شاید اینها خواب بوده و خانجون یادش رفته به من بگوید. اشکهام را خوردم و گفتم نه. چه را نگفته؟
من همهٔ قسطها را پرداخت کردهام. آخری را همین دیروز صاف کردم. مگر خانجون اینها را بهت نگفته؟ سه ماه پیش آمد جلوی دکان. گفت دست نادر بند است و کارهای باغ نمیگذارد به شهر برود. خواست هر بار برای تامین اجناس میروم شهر قسطهات را با پولی که امانت گذاشته صاف کنم.
صدای جغدها خفه شده بود. آفتاب دوباره فرق سرم را میسوزاند و پیمانخان میان اشکهای خشکیدهام میدرخشید. هزار چیز از سرم گذشت و هیچچیز به زبانم نیامد. به خانجون فکر کردم، به لیلا، به پدرم. همه بودند. همه میخندیدند.
مگر میّت دیدهای جوان؟ گفتم که من قسطها را دادهام. پاشو لباسهات را بتکان برو دست خانجون را ببوس که به فکرت است. فردا هم بیا دکان دفترچه اقساط را ببر. خیالت راحت. زمین و باغ و خانه را هیچکس نمیبرد.
خواستم بگویم پیمان خان خدا سایهات را از سرمان کم نکند. خواستم بگویم تا آخر عمر به شما ارادت دارم و این باغ و زمین و خانه را متعلق به خودتان بدانید. ولی پیمانخان راه افتاده بود سمت دکاناش و از میان راه گفته بود: یا علی.
از آن روزها چند سالی میگذرد و دیگر هیچ جغدی به روستا نیامده. پیمانخان بعد از ماجرای من اهالی را در میدان جمع کرده بود و چیزهایی درباره قسط و امور بانکی یادشان داده بود. حتی گفته بود هر کس وقت شهر رفتن ندارد، قسطهاش را بسپارد به من.
خانجون میگفت مردهایی مثل پیمانخان کم پیدا میشوند. میگفت این مرد هرجا پا گذاشته برکت آورده و رونق. نفسش خوشیمنی دارد. و من سر تکان میدادم. اگر پیمانخان نبود همان روز سر به بیابان گذاشته بودم و جغدها بالای لاشهام میرقصیدند: بیعرضه. بیعرضه. بیعرضه.
حق پدری بر گردنم داشت.
دیروز که یاد آن یوم شوم افتادم به لیلا گفتم هر روستا لااقل یک پیمانخان لازم دارد. لیلا مثل همیشه با خنده دامناش را جمع کرد و گفت راست میگویی آقاداداش، واقعا پیمانخان هر چند تا باشد کم است. و واقعا کم است.