محسن فراهانی
محسن فراهانی
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

مادر برام قصه نگو!

سخت است. خیلی سخت است که عزیزترین و نزدیک‌ترین فرد زندگیت تیشه به ریشه‌ات بزند. واژه «مادر» در ذهن شما شاید همراستا با عشق، محبت، مهربانی، فداکاری و... باشد؛ اما در ذهن من اینطور نیست. من با قبول تمام ضعف‌ها و اشکالاتم اما معتقدم بخش اعظمی از این فلاکتی که در آن گیر کردم به خاطر رفتار مادرم بوده و هست.
به قطره اشکی که برای امام حسین ریختم [و این ارزشمندترین دارایی من است] سوگند می‌خورم که ذره‌ای اغراق نمی‌کنم.
من هیچگاه و در تمام عمرم مورد تشویق و حمایت مادرم قرار نگرفتم. هرگز کلمه آفرین را از زبان مادرم نشنیدم. مادرم هیچگاه مرا تحسین نکرد. هرگاه به موفقیتی رسیدم مادرم با تحقیر من و بی‌ارزش خواندن آن موفقیت به زعم خود جلوی چشم‌زخم‌های دیگران را می‌گرفت. وقتی شاگرد اول می‌شدم مادرم جلوی من خوشحال نمی‌شد. وقتی نماز می‌خواندم مادرم می‌گفت نمازهایت قبول نیست چون مثلا هفته پیش نرفتی نان بگیری. وقتی هیئت می‌رفتم، مسخره‌ام می‌کرد و می‌گفت تو برای امام حسین نمی‌روی هیئت. وقتی گفتم قرار است کتابم چاپ بشود، مادرم گفت «خرت کردن تا پولت رو ندن». وقتی کتابم چاپ شد، مادرم گفت «کتابت رو چاپ کردن تا ازت خرحمالی بکشن». او حتا یک بار هم کتابم را دست نگرفت و ورق نزد. مقصر تمام دعواهای بچگانه و نوجوانانه از نظر مادرم فقط من بودم. اصلا مقصر همه چیز من بودم. حتا یک بار در یک مهمانی بوی جوراب می‌آمد و مادرم جلوی بقیه مرا دعوا کرد که چرا جورابت کثیف است؛ اما وقتی میهمان اثبات کرد که بوی جوراب اوست، مادرم از من دلجویی که نکرد هیچ، دوباره جلوی مهمان گفت «آخه محسن همیشه پاش بو می‌ده». همیشه اقوام و همسایه‌ها از نوع برخورد مادرم با من تعجب می‌کردند و می‌گفتند پسر به این مودبی و ساکتی چرا اینقدر ناراضی هستید خانم فراهانی؟ مادرم هم می‌گفت «جلوی شما فیلم بازی می‌کنه. توی خونه فقط مونده من رو بزنه». تمام آن چیزی که من از مادرم دارم همین چند کلمه است: نمی‌توانی، عرضه‌اش را نداری، اوهو چه غلطا، بدبخت خرت کردن، دیدن ساده‌ای سرت کلاه گذاشتن و...

همیشه بین فامیل از من بد می‌گفت و وقتی می‌گفتم چرا می‌گویی؟ می‌گفت مگر دروغ می‌گویم؟ هربار لباسی، وسیله‌ای، چیزی خریدم بدون استثنا می‌گفت «بهت انداختن. دیدن قیافه‌ت مثل ابله‌هاست، بهت انداختن». هرگاه می‌گفتم می‌خواهم فلان کار را بکنم، فلان حرفه را یاد بگیرم، فلان چیز را بخرم، فلان جا بروم و... به قطع نظر مادرم این بود که «بی‌خود! لازم نکرده. تو عرضه این کار رو داری مگه؟ ننه‌ت این کاره بوده یا بابات؟» در انتخاب رشته هم با پوزخند گفت تو مغزت می‌کشی ریاضی بخونی مگه؟ من در این چند سال اخیر ده‌ها پیشنهاد کاری را رد کردم چون یک نفر در تمام طول زندگیم در گوشم خوانده بود تو نمی‌توانی، تو عرضه‌اش را نداری، تو بی‌خود می‌کنی و من واقعا به این باور رسیدم که من نمی‌توانم. من عرضه ندارم. من هیچی نیستم.

وقتی فردی را برای ازدواج معرفی کردم، مخالفت کرد چون معتقد بود من شعورم نمی‌رسد که خودم برای خودم تصمیم بگیرم.‌ پیشنهادات دیگران را هم رد می‌کرد چون معتقد بود و هست که هیچکس جز خودش دلش برای فرزندش نمی‌سوزد. یکی را می‌گفت تُرک است و ترک‌ها خرن. دیگری را می‌گفت لهجه دارند. آن یکی را گفت دهاتی هستند. حتا کسی که خودش معرفی کرده بود و من هم راضی بودم را هم کنسل کرد و بعدها به دروغ گفته بود محسن خودش نخواست. اینها در شرایطی اتفاق افتاد که ما هم خودمان روستازاده‌ای با لهجه‌ای ضایع هستیم.

۱۰ سال تمام، من و دیگران مورد معرفی می‌کردیم و مادرم با دیدن کوچکترین اشکال آنها را رد می‌کرد. اشکال‌های احمقانه‌ای مثل «چرا همه محله‌شون آپارتمانیه». البته خودم هم در این ده سال گاهی با دیدن رفتار مادرم بی‌خیال ازدواج می‌شدم و گاهی موردهایی را هم خودم رد می‌کردم. موردهایی که برای ازدواج با من معرفی نشده بودند. بلکه برای انداختن فرد مورد نظر من از سرم معرفی می‌شدند. یعنی موردهای بد پیشنهاد می‌دادند و اصرار می‌کردند یا این یا هیچکس. تا من بی‌خیال فرد مورد نظرم بشوم و وقتی من بی‌خیال می‌شدم و می‌رفتم دنبال مورد مادرم، می‌دیدم طرف مثلا ۱۵ سال از من کوچکتر است و ۷ تا برادر لات دارد و ۳۰ کیلو از من چاق‌تر است و...
در این ۱۰ سال همه روشی را هم امتحان کردم. گفت‌وگو، دعوا، قهر، مشاور، روانپزشک، گریه، قرص، پادرمیانی بزرگ فامیل، توسل به اهل بیت و... اما سودی نداشت. پس شما هم دنبال ارائه راهکار به من نباشید. این متن را بخوانید و بگذرید. من هم این‌ها را نوشتم چون دیگر نمی‌توانستم سکوت کنم. داشتم دق می‌کردم و باید با کسی درددل می‌کردم. برای همین اینجا نوشتم که خیلی کسی مرا نمی‌شناسد. فقط همین را بگویم که من مادرم را دوست دارم و تا امروز هم نخواستم خیلی بر خلاف نظرش عمل کنم. اما دیگر خسته شدم و خسته شدنِ منی که مادرم را دوست داشتم، اصلا نشانه خوبی نیست.
خلاص

مادرمادرانهفرزندداری
طنزنویس و خبرنگار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید