توی کوچه تنگ و ترش محلمون داشتیم فوتبال بازی میکردیم که از ته کوچه سرو کله آقای جنیدی و قاسمی پیدا شد ،
مجبور شدیم توپ رو نگه داریم تا رد شن . آقای قاسمی و جنیدی دو تا از دوستای بسیار صمیمی هم بودن و جالبیش به اینه که آقای جنیدی خیلی چاق بود و آقای قاسمی خیلی لاغر .
وسطای کوچه یهو آقای قاسمی دراز به دراز افتاد رو زمین و دیگه تکون نخورد . ! همه جا خوردیم . جمع شدیم دورش و هر کسی یه چیزی می گفت تا اینکه آقای جنیدی زنگ زد به اورژانس و اومدن و مرگش و تایید کردن . آقای قاسمی مرده بود به همین راحتی !!!
خلاصه جنازه رو بردن تو خونه و قرار شد آقای جنیدی بره دهات و خونوادشونو خبر کنه ( اون موقع تلفن به این شکل در دسترس نبود )
خانم جنیدی اومد پیش مامانم و گفت : میشه محسن امشب بیاد خونه ما من میترسم .
مامانم گفت: محسن که بچس شاید اونم بترسه . من جو گیر شدم و گفتم ای بابا مگه مرده ترس داره ؟!
خلاصه مامانم موافقت کرد که شب برم خونه آقای جنیدی که خانمش نترسه . جاتون خالی جنازه رو زمین وسط حیاط بود که خانم جنیدی گفت تو بیرون می خوابی یا تو ؟ منم گفتم : بیرون میخوابم ، چون تابستون بود و هوا گرم
خانم جنیدی رفت تو و در و پنجره ها رو هم بست چراغا رو خاموش کرد و من موندم یه جسد توی حیاط نیمه تاریک .
از ترس پتو رو کشیدم رو خودم و از زیر پتو به جسد نگاه میکردم جنازه تو تاریک روشن حیاط وحشتناک تر به نظر میرسید .
به خودم دلداری دادم و گفتم : ای بابا مثلا تو رو مرد حساب کردن حالا خودت داری از ترس میلرزی .
اعتماد به نفسم رو تقویت کردم و هی به خودم میگفتم : تو مردی ترس نداره که مرد از این چیزا نمیترسه ….
خلاصه نفهمیدم کی خوابم برد …. با سروصدا بیدار شدم و دیدم اوه چه جمعیتی تو حیاط جمع شده همه ناراحت بودن و تو سرو کله شون میزدن داشتن .
داشتن مهیا میشدن برای شستن جسد.
مامانم اومد جلو و گفت : پاشو بابا تو هنوز خوابیدی چه دل سنگین هستی پاشو دیگه.
بیچاره خبر نداشت که تا نصف شب مثل چیز ترسیده بودم و نصفه های شب خوابم برده بود.
خلاصه جنازه رو شستن و بردن قبرستون.
بعد ها مادرم ازم می پرسید واقعا از جنازه نترسیدی و کنارش خوابیدی ؟
منم کلاس میزاشتم و میگفتم : نه بابا ترس یعنی چی من دیگه مرد شدم .
بعد ها که بزرگتر مشدم دیدم که واقعا جنازه ترس نداره و دیگه از جسد نمی ترسیدم ولی خیلی چیزا هست که آدم باید بترسه .
یکیش همون ترسه .
من تو بچگی ترس از جسد رو تو وجودم کشتم و یاد گرفتم که هر وقت خواستم از چیزی بترسم بدونم که اون چیز به اندازه ترسش ترسناک نیست.
خلاصه تجربه جالب و عبرت انگیزی بود …..