MohsenDaily
MohsenDaily
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

استعاره‌ی ققنوس؛ تمایل به تخریب خودمان و اطرافیانمان.

**این مقاله در حال تکمیل است** نسخه‌ی اول

سلام، من محسن قدس هستم. قصد دارم در این مقاله، فرآیندهای تخریبی انسان رو بررسی کنم. منظور از فرآیندهای تخریبی، عملکردهاییه که خارج از حیطه‌ی اختیارات ماست و منجر به ایجاد صدمات زیادی در زندگی ما می‌تونه بشه. عملکردهایی مثل شک، تهمت زدن، سیگار کشیدن، مصرف هرگونه ماده‌ی مخدر، داد زدن، فحش دادن به کسانی که دوستشون داریم و سایر کارهایی که از مخرب بودنشون مطلعیم ولی نمیتونیم جلوشون رو بگیریم.

برای بررسی، ابتدا با تعریفی از داستان شروع میکنیم، سپس داستان ققنوس را نگاهی می‌اندازیم، سپس کارکرد مغز در ارتباط با این موضوع را بررسی میکنیم و در نهایت به روش‌های مقابله با فرآیند خودتخریبی نگاهی میکنیم. بنده روانشناس یا عصب‌شناس نیستم و صرفا به علت علاقه‌ی شخصی به این حوزه، سالهای زیادیه که اون رو مطالعه میکنم.

از نگاه کارل گوستاو یونگ، علت ماندگاری افسانه‌ها زیبایی و هیجان آن‌ها نیست. بلکه فقط داستانهایی ماندگار میشوند که ریشه در واقعیات دارند. برای مثال، داستان آدم و حوا یا داستان زئوس یا حتی برخی داستانهای دیزنی مثل پینوکیو، تنها به این دلیل ماندگار شده‌اند که می‌توان آن‌ها را به عنوان استعاره‌ای از زندگی روزمره‌ی انسان‌ها در نظر گرفت. به این قبیل داستان‌ها در زبان انگلیسی archetype می‌گویند.

ققنوس، پرنده‌ای باستانی که قدمت داستان‌سرایی در مورد آن به بیش از 2000 سال پیش بازمی‌گردد، موجودی بود که با گذر زمان، مانند تمام موجودات دیگر دچار کهولت میشد. در عین حال که ققنوس پیر و پیرتر میشد، تجربیات گسترده‌تری نیز بدست می‌آورد. سپس در یک روز بحرانی، در میانه‌ی یک نبرد آتش میگرفت و به خاکستر تبدیل میشد. این موجود افسانه‌ای شگفت‌انگیز، پس از خاکستر شدن، مجدد از خاکستر خود متولد میشد و این بار، خردمندتر از قبل به زندگی فناناپذیر خود ادامه میداد.

استعاره یا متافور ققنوس هم از این قضیه مستثنی نیست. داستان ققنوس به واسطه‌ی شباهت‌های بی‌نظیری که با زندگی و ساختار مغزی انسان دارد، فراموش کردنش برای ما تقریبا ناممکن است. هر پدر یا مادری که این داستان‌ها را بلد باشد آنرا برای فرزندانش تعریف میکند تا شاید فرزند دلندش بتواند خردمندتر از او عمل کرده و از داستان ققنوس عبرت بگیرد.

برگردیم سراغ گونه‌ی خودمان، انسان، به عنوان پیچیده‌ترین موجود شناخته‌شده تا به این لحظه، ساختار مغزی فوق فشرده‌ای دارد که به جرات میتوان گفت تا ده‌ها سال آینده حتی با وجود توسعه‌ی سریع تکنولوژی به آن مسلط نخواهد شد اما تا کنون توانسته‌ایم تا حدودی این ساختار را مدلسازی کنیم و با ساده‌کردن ساختار، عملکردهایی را به هر بخش این مدل تخصیص دهیم.

مدل پایه‌ای فعلی، مغز ما را به سه بخش فرانتال کورتکس، مغز میانی و لیمبیک تقسیم میکند و متوجه شده‌ایم هرکدام از این بخشها مسئول رسیدگی به مجموعه‌ی فعالیتهای مشخصی هستند که ماهیت آنها را از یکدیگر متمایز میسازد.

از طرف دیگر، در روانشناسی سالها پیش فروید به وجود سه بعد شخصیتی متفاوت در انسان اشاره کرده که شامل خودآگاه، نیمه خودآگاه و ناخودآگاه میشود که این سه بخش دقیقا منطبق با مدلسازی فیزیولوژیک مغز هستند.

خودآگاه معادل فرانتال کورتکس، نیمه خودآگاه معادل مغز میانی و ناخودآگاه معادل لیمبیک است.

فرآیند تفکر در انسان، به شکلی که ما متوجه آن میشویم، در بخش خودآگاه مغز ما انجام می‌شود اما این به این معنی نیست که سایر بخش‌های مغز قدرت تفکر ندارند. بخش میانی مغز عموما مسئول واکنش نشان دادن به اتفاقات محیطیست و مغز لیمبیک یا همان خزنده، مسئول سالم نگه داشتن ژن‌هاییست که ما حمل میکنیم که در اکثر اوقات، به معنی زنده نگه داشتن ماست.

خب، برگردیم سراغ داستان ققنوس.

در آن داستان، داریم که ققنوس در هنگام پیر شدن، در یکی از بزنگاه‌ها، خودش را آتش میزند و مجدد در جثه‌ی پرنده‌ای کوچک پا به این دنیا می‌گذارد. خب ارتباط ققنوس با زندگی انسانها چیست؟

رابین ویلیامز، بازیگر محبوب و مشهور آمریکایی، یکی از کسانیست که شاید تا آخر عمر از خودکشی جانکاهش ناراحت شوم. در ابتدا متوجه نمیشدم چرا کسی با این حجم محبوبیت باید دست به خودکشی بزند. ولی پس از مدتی، هنگامی که بخاطر سختی شرایط زندگی فقط یک بار به پایان زندگی خودم فکر کردم، موضوع برایم کامل روشن شد.

گرایش به تخریب آنچه که هست و ساخت چیزی جدید، چیزی بهتر، چیزی که بتوان به آن تکیه کرد برای ما بسیار آشناست. عموما در کسب و کار میگوییم ساختن یک کسب و کار خوب آسانتر از خوب کردن یک کسب و کار بد است. چرا که به دلیل ماهیت پیچیده‌ی زندگی، ما توانمندی اصلاح تمام ابعاد یک سازه‌ی بد را نداریم. حتی آنهارا نمیتوانیم درست شناسایی کنیم!

مثل خانه‌ایست که پر از سوسک باشد. اگر با سوسک نتوانید کنار بیایید، ترجیح میدهید خانه را عوض کنید چون میدانید احتمالا هر کاری هم کنید باز هم سر و کله‌ی سوسک‌ها پیدا خواهد شد.

ما وقتی متوجه میشویم که رابطه‌ای/ کسب و کاری/ سازه‌ای مشکلی دارد، ابتدا میترسیم. دست از کار میکشیم و شروع به بررسی میکنیم. در این مرحله احساس ناامنی و ضعف وجود ما را فرا میگیرد. درست همانند ققنوس که پیر و فرتوت میشود و دیگر توانمندی مقابله را ندارد. ممکن‌است خوابهای ناخوشایندی در این زمان ببینیم که در برخی موارد، میگوییم من خواب فلان چیز را قبلا دیده بوده‌ام. (در آینده مورد خواب مفصل صحبت خواهیم کرد.)

عموما در این مرحله، تحلیل‌هایمان را با کسی در میان نمیگذاریم چون هنوز از اتفاقی که در حال افتادنست مطلع نیستیم! فکر کنید که 1 یا 2 سوسک مشاهده کرده‌اید. هنوز زود است که بگویید این خانه پر از سوسکه!

چند مدتی میگذرد و شما بار دیگر متوجه اتفاقی میشوید که تقویت کننده‌ی ضعف و عدم اطمینان پیشین است.

دقیقا همینجاست که فرآیند خود تخریبی شروع میشود.

ناگهان خود را مشاهده میکنید که دارید دستور اخراج یکی از کارکنان را علی‌رقم میل باطنیتان اعلام میکنید. یا دارید با عشق زندگیتان دعوایی راه می‌اندازید که خارج شدن از آن کار حضرت فیل است! یا حتی ممکن است مثل من، تمام ماحصل 1 سال و نیم توسعه‌ی نرم‌افزار شرکت را بیاندازید در سطل آشغال!

مغز کهن (همان لیمبیک) شما هم اکنون متوجه یک ایراد اساسی شده و راهکار غریزی‌اش، سوزاندن هر آن‌چیزیست که به این اشتباه به هر نحوی مرتبط میشود. و گاهی از نظر مغز لیمبیک، شما هم به این اشتباه مرتبط هستید پس باید سوزانده شوید؛ مثل اتفاقی که برای رابین ویلیامز افتاد!

خب تا اینجای کار متوجه کلیت فرآیند تخریب شدیم. ققنوس تمایل دارد به هنگام پیر شدن و مواجهه به مشکلات خودش را بسوزاند همان شکل که ما تمایل داریم خانه را بسوزانیم به جای آنکه به دنبال اژدهاهای کوچک درون خانه بگردیم چون نمیدانیم چند اژدها درون خانه قایم شده‌اند!

فرایند تخریب به سادگی قابل تامیم به همه‌ی زمینه‌هاست. کار، رفاقت، دوستی، لایف‌استایل، رابطه و ... و همچنین میتونه در دو بعد فیزیکی و انتزاعی رخ بده.

برای درک این دو بعد، چند مثال میزنیم:

در ارتباط با محیط:

فرض کنید شما خاطرتان از دوستی بسیار مکدر است. فکر میکنید او به اموال شما چشم دارد و برای این فکر هم از نظر خودتان، دلایل محکم بسیاری برای دعوا کردن دارید. میروید که صرفا صحبت کنید! و شاید قصد داد زدن هم داشته باشید اما ناگهان کنترل اوضاع از دست شما خارج میشود! شروع به فریاد زدن و فحش دادن میکنید. شروع به تهمت زدن و زیر سوال بردن شخصیت کسی که دوست شماست حتی اگر شما در موردش سو ذن داشته باشید.

تا اینجای کار همه چیز انتزاعیست. شما در حال از بین بردن یک رابطه هستید که یک ماهیت غیر فیزیکی دارد. اما چه میشود اگر وجود این رذیلت اخلاقی را با وجود دوستتان یکی بدانید؟ در این نقطه ممکن است دست به یقه شوید و کار به جای باریک بکشد. به این بخش میگوییم تخریب فیزیکی! ممکن است در این فرایند ناخودآگاه شما دستور به قتل او بدهد. کاری که خودآگاه شما به آن فکر هم نمیکرده! به این حالت میگویند جنون آنی! جایی که مغز ناخودآگاه شما انقدر ترسیده و هراسان است که افسار را از دست خودآگاهتان میقاپد.

ولی مهمتر از ارتباط با محیط، ارتباطمان با خودمان است! اینجا جاییست که ما دچار افسردگی میشویم! اینجا جاییست که اگر مدیریت شود میتوانیم ارتباط با بیرون را نیز مدیریت کنیم.

**این نوشته به زودی تکمیل خواهد شد.**

روانشناسیققنوسیونگتخریبخودشناسی
توی این پروفایل، براتون از چیزایی که می‌نویسم که توی اوقات فراغتم می‌خونم و بهشون فکر می‌کنم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید