بر تن ابلق سبز و خاکی دشت، بدون احساس کمترین جذب جاذبه، پاهای همچون پَر سبکِ خویش را از رشتهی نازکی چمن بر رشتهی دیگر مینهادم و همچون قاصدکی، در آغوش لطیف نسیم، لغزان بر سطح مخمل گیاه، بی هدف، در جهتی راه میپیمودم. چشمهای سپید از نورم، چون دو مروارید میدرخشیدند و بی ترس از صیاد و صید، تکیهزده بر تخت نرمشان در دریای سرم، به نظارهی دریای زمردین مرتع مواج نشسته بودند.
میدانستم که بذرهای روییدهی آنجا تعلق به عصر زیستن من ندارند. میدانستم هرچه را که میبینم، روزگار گذشتهی آن چیزهاییست که اکنون اثری از آنها نیست. درختهایی که در دوردست، دست در دست و رقصان در باد، ترانهی سبز و زیبای زندگی را یکپارچه رو به آسمان فریاد میزنند هماینک نام "بالای شهر" گرفتهاند. اما در آن شیب رو به آسمان دیگر خبری از درخت نیست. روح از آنجا رخت بربسته. انحنای برگ، به کنج تیز دیوار، شکسته.
چون اینها را میدانستم، با وجود حضور سبکبار و فرحزا در آن فضا، غمی آمیخته با شگفتی پا تا سرم را فرا گرفت و از سیاهی ابر غم، آب از مرواریدهای سپیدم بارش آغازید؛
بر زیبایی دشت، که میدانستم مُرد و گذشت، گریستم.
م.ق
تیرماه ۱۴۰۲
ک.ج.ک.ا
پن
یک - توصیف مختصری بود از رویایی شگفتانگیز با حس دوگانهی فرح و اندوه، که چند روز پیش از این در خواب دیدم.
دو - عکسها را توسط bing و بر اساس همین رویا ایجاد و بعدتر نیز کمی آنها را ویرایش کردم.
سه - من این شکلی نیستم؛ خوش قد و بالا و خوشتیپ! این صرفاً یک طرح دلخواه است!
۴- برای درک بهترِ چیزی که من دیدم، میتوانید سکانس پایانی فیلم Lucy را ببینید.(هرچند که اهالی فیلم در صورتی که این فیلم را ندیده باشند کل فیلم را خواهند دید! اگر ندیدید، فیلم خوبیست.)