این داستان کوتاه رو وقتی خیلی جوون بودم نوشتم شاید دوست داشته باشی
شب از نيمه گذشته بود تمام مردم ده ،گرگها وحتي تمام جن ها جرات بيرون آمدن در آن سرما را نداشتند.برف وبوران شديد بود و ديو سرما تمام راه هاي منتهي به ده را بسته بود .در تاريكي وبوران ناگهان شبه اسبي ظاهر شد كه مانند هيولايي نفس مي كشيد . اسب تا شكم در برف فرو رفته بود، پوزه ي يخ زده اش نشان مي داد چند ساعت راه را طي كرده صداي نفس نفس زدنش خبر از آن مي داد كه خسته است .بر پشتش مردي سوار بود كه سالش از شصت بيش مي نمود شال پهن ودرازي را دور سر وبدنش پيچيده بود چشمان سبزودرشتش خسته ويخ زده بود ولي همچنان با باد وبوران مبارزه مي كرد كه بيشتر وبيشتر ببيند .به ياد آورد كه بي بي بتول گفته بود :ميرزا، توي اين بادوبوران كجا مي خواهي بروي ،حتما در خانه كد خدا يا ملا حسن مانده ديوانه كه نيست در اين هوا راه بيفتد بیاید.ولي ميرزا دلش رضا نبود. نماند،مي دانست مصطفي كسي نيست كه شب را در خانه ي غريبه بماند با اين كه هم خونش نبود ولي اخلاق ميرزا را به ارث برده بود .در اين فكرها غرق بود كه ناله اي شنيد سر را راست كرد وحيوان را نگه داشت كمي از روي زين خود را بلند كرد و ايستاد دست را نقاب كرد تا شايد بهتر ببيند ولي تنها چيزي كه ديد برف بود وبوران وسايه هاي شوم مرگ كه تعقيبش مي كردند .با خود گفت :كجا مانده اي مصطفي و باز هم اسب را پيش راند اسب به زحمت پاهاي كوتاه خود را از كمند برف هاي يخ زده رها مي كرد وبا جسارت تمام پيش مي رفت . بوران شديد تر شده بود فقط خدا مي توانست حفظش كند نام خدا را به زبان آورد يادش آمد كه نذر كرده بود اگر مصطفي را زنده يافت تمام پولي كه از روضه خوني به دست مي آورد در راه خدا ببخشد .سايه ها نزديك ونزديك تر مي شدند وخود را در هيبت مرداني خوف ناك نمايان مي كردند چهره هايي داشتند كه هركسي را مي ترساند ولي مردي كه سواربر اسب بود ميرزا علي اصغر بود. میرزا بي توجه دستان يخ زده اش را در يال اسب فرو برد وچنگ زد وبا صداي بلند در گوش اسب گفت: مي دانم نمي ترسي اسب خوبم .
آن روز را به ياد آورد كه دستان سرد حسين را در دست داشت وحرفش را كه گفته بود :ميرزا، مصطفي ومادرش را اول به خدا بعد به تومي سپارم مراقبشان باش .ربابه نتوانست دوري حسين را تحمل كند وفقط ماند مصطفي وميرزا كه قول داده بود مثل چشمهايش از او مراقبت كند.
اسب ايستاد ،گوشهاي خود را جنباند .ميرزا علي اصغر متوجه حالت اسب شد ولي تنها چيزي كه مي توانست بشنود صداي باد بود اسب را هي كرد ولي حيوان تكان نخورد شايد داشت مي گفت ميرزا گوش كن ، خوب گوش كن، صداي باد نيست ميرزا به دقت وبا حوصله گوش داد چشمانش را بست .پشتش درد گرفته بود سعي كرد صداها را ازهم تفكيك كند. صداهاعجيب وترسناك با سوز از بين شالي كه از پشم شتر بود تو مي خزيدند نا گهان صدايي شنيد كه شايد از حنجره ي انساني بيرون مي آمد چشمانش را باز كرد وگفت :همان جاست چند متر آن طرف تر. خود را از روي زين جدا كرد وافتاد روي برف به زحمت چند قدم جلوتر رفت ،كلاهي را ديد كه بي بي براي مصطفی بافته بود وخود او را كه بين برف ها پنهان شده بود، تبديل شده بود به جسمي سخت مثل سنگ صورتش را از برف پاك كرد چهره اش سفيد ومعصومانه بود. چقدر شبيه پدرش بود ابرو هاي به هم پيوسته ومژه هاي بلند با بيني كشيده ولب هايي كه به نظر آمد دارند چيزي زمزمه مي كنند ميرزا خوب گوش داد ؛مصطفي ذكر مي گفت.