ویرگول
ورودثبت نام
علمدار هنگ بهار
علمدار هنگ بهاردر گوشه ای از این دنیا، در سیاره ای به کوچکی یک گرد رها در فضای بی انتها، در کهکشانی پرت و سوت و کور در میان انبوهی از تاریکی ، ما اینجاییم و صدای فریادهایمان به جایی نمی رسد.
علمدار هنگ بهار
علمدار هنگ بهار
خواندن ۱ دقیقه·۵ ماه پیش

شکارچی وال ها

پسر قدی نسبتا بلند داشت لاغر بود اما بدنی چابک داشت و صورت استخوانی و نگاهی نافذ

حاضرین در کافه شهر هر کدام چیزی به گردن آویخته بودند

غنیمتی از شکارهایشان

چنگال عقاب

دندان ببر

یا حتی مهره ای از مارهای سمی جنگلی

و پنجه خرسی که شاید از دور نشانه گرفته بودند

اما پسر هیچ نداشت مطلقا هیچ

نه نشانی از شکار به گردن آویخته بود نه جای زخمی بر صورت داشت

فقط رد ترسی عمیق در چشمانش بود ردی از جدالهای سهمگین و خونین

در آستانه در ایستاد و نگاهش را به حضار دوخت و گفت ما مردمان دریا بی شک هیچ گاه نخواهیم توانست یادگاری از شکارهایمان را به گردن بیاویزیم

زیرا باله والها از در این کافه هم داخل نمیشود چه رسد به گردن آویزه ای برای فخر فروختن

داستان کوتاه
۲
۰
علمدار هنگ بهار
علمدار هنگ بهار
در گوشه ای از این دنیا، در سیاره ای به کوچکی یک گرد رها در فضای بی انتها، در کهکشانی پرت و سوت و کور در میان انبوهی از تاریکی ، ما اینجاییم و صدای فریادهایمان به جایی نمی رسد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید