Amanimeher:
بشنو از در چون حكايت مى كند ...
درختى بودم كوه اندام ، بر لب جويى زلال ،با تنه اى تناور ،برگ بى شمار ،هر برگم دفترى معرفت كردگار !
بسيار تب تابستان و زم زمستان كشيده ،سايه ام گسترده ،اوازهاى بسيار از خستگان نشسته در سايه ام در دل، خاطره بسيار از گوسفندان ، خسته از چرايى طولانى ، لميده در پى و پايم در ياد!
روزگاران بسيار بر من گذشت !
روزى تند بادى نامهربان ،از پايم انداخت ، ريشه هايم در هوا ، خشكيد!!
بركهن نجارى چيره دست ،تبرش بر دوش ، جلوه كردم ، دستى بر سر و رويم ، پسنديد مرا ، تبر بر كشيد ،از من قطعه ها تراشيد ، همه يك دست ، يك قواره ، در كنار هم ، چفت و بست !
و چلنگرى بود كه شب ها خواب گل مى ديد ، روز هااز آهن گل مى ساخت ! گلميخ!
مرا بدان گلميخ ها آذين بستند ، در رستاخيزى دوباره بر پا ى شدم ، درى گلندام ، بر در كاروانسرايى غريب و غريب نواز ايستادم .
سال هاست كه ايستاده ام ، بارها صداى دراى كاروان هاى از راه رسيده ،خوابم ربوده ،بر بسيار ساربان ها و كاروان ها باز و بسته شده !
اكنون خسته و فرسوده ! اما با غرورى تمام ، گلميخ ها بر تن ،همچنان بر در اين كاروانسرا ايستاده ام !؟