moj.amanimehr
moj.amanimehr
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

بشنو از در چون حكايت مى كند !

گلميخ
گلميخ
كاروانسرا
كاروانسرا

Amanimeher:

بشنو از در چون حكايت مى كند ...


درختى بودم كوه اندام ، بر لب جويى زلال ،با تنه اى تناور ،برگ بى شمار ،هر برگم دفترى معرفت كردگار !

بسيار تب تابستان و زم زمستان كشيده ،سايه ام گسترده ،اوازهاى بسيار از خستگان نشسته در سايه ام در دل، خاطره بسيار از گوسفندان ، خسته از چرايى طولانى ، لميده در پى و پايم در ياد!

روزگاران بسيار بر من گذشت !

روزى تند بادى نامهربان ،از پايم انداخت ، ريشه هايم در هوا ، خشكيد!!

بركهن نجارى چيره دست ،تبرش بر دوش ، جلوه كردم ، دستى بر سر و رويم ، پسنديد مرا ، تبر بر كشيد ،از من قطعه ها تراشيد ، همه يك دست ، يك قواره ، در كنار هم ، چفت و بست !

و چلنگرى بود كه شب ها خواب گل مى ديد ، روز هااز آهن گل مى ساخت ! گلميخ!

مرا بدان گلميخ ها آذين بستند ، در رستاخيزى دوباره بر پا ى شدم ، درى گلندام ، بر در كاروانسرايى غريب و غريب نواز ايستادم .

سال هاست كه ايستاده ام ، بارها صداى دراى كاروان هاى از راه رسيده ،خوابم ربوده ،بر بسيار ساربان ها و كاروان ها باز و بسته شده !

اكنون خسته و فرسوده ! اما با غرورى تمام ، گلميخ ها بر تن ،همچنان بر در اين كاروانسرا ايستاده ام !؟

دلنوشتهدردرختكاروانسراگلميخ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید