- آدما که درخت نیستن.
- چشم بسته غیب میگیا. معلومه آدما درخت نیستن. آدم آدمه دیگه. آدم رودخونه نیست. آدم کوه نیست. آدم ابر نیست.
گفتم:
- اتفاقا آدما یه کم ابرن.
پرسید:
- واسه اینکه میبارن؟
- هر ابری که نمیباره.
-واسه چی پس؟
- واسه اینکه درخت نیستن.
گیج و ویج نگاهم کرد.
توضیح دادم:
- اگه به درختی آب بدی رشد میکنه برات. قد میکشه و سایه روزای تابستونیت میشه. حالا تو هی سنگ بزن بهش. مگه چیزی حالیش میشه؟ باز همونجا که بهش آب دادی میمونه. آدم یه وقت یادش میره به درخت باغش آب بده ولی تاحالا دیدی درخت یادش بره بهت سایه بده؟ یادش بره سبز شه برات. انار بگیره کف دستش دراز کنه به سمتت. تاحالا دیدی یه درخت از جاش بلند شه دامنش رو بلند کنه که گلی نشه و از باغ آدم بره؟ درخت دیوونه ست. انگار که قلب چوبی داره زیر اون تنه ضخیمش.
یادت نره آدما درخت نیستن.
پرسید:
-ولی ابرن؟
جواب دادم:
- ابرن. اولش میبینی یه ابر توی آسمونته. حالا جرئت داری فوتش کن. یه فوت آروم. یه کم دور میشه ازت. حواست بهش نباشه یهو میبینی دیگه نیست. یهو میبینی آسمونت صاف میشه و اولش میگی آخیش چه هوای خوبی، چه آسمون قشنگی. بعدش خشکسالی میگیره دلتو.
پرسید:
- پس ابرایی که میبارن چی؟
- ابرایی که میبارن اون آدمایی هستن که دلشون میخواد درخت باشن.
مجتبا یزدان پناه