نمیدانم چندسال پیش بود ولی انگار تازه خواندن یاد گرفته بودم. این قدیمیترین خاطرهام از خواندن و خیالانگیزیست.
فکر میکنم در یک مجله کودکانه بود، حتی از این بابت هم مطمئن نیستم و تنها چیزی که خواندم را یادم میآید. داستان کوتاهی بود از زبان یک خارپشت ماده میانسال که زیر زمین خانه داشت و میخواست کیک درست کند و بجز آرد چیزی نداشت. بیرون و روی زمین برف میبارید و خارپشت نمیتوانست از زمین بیرون بیاید و بقیه مواد مورد نظرش را تامین کند. برای همین از خانهاش بیرون میزد و میرفت خانه همسایههایش. از یکی شیر میگرفت و از دیگری خامه و توت فرنگی. خانه هر جانوری هم که میرفت او را دعوت میکرد خانهاش که دور هم با کیک ضیافت بگیرند. آخر قصه هم کیک داغ آماده میشد و ده ها حیوان با خانم خارپشت کیک و چای میخوردند که سرمای زمستان و برف آنرا لذیذتر میکرد.
اعتراف میکنم بعد از خواندن این داستان و هربار که برف میبارید کیک توت فرنگی خانم خارپشت میدوید در کله خیالپردازم.
همانموقعها بود که کتابی خواندم به نام مت میلیونر، که داستان پسر خوش شانسی بود که با ساخت یک بازی ویدیویی ثروتمند میشد، در تصوراتم دوست مت بودم و با او میرفتیم خرید، کامیون کامیون اسباب بازی میخریدیم و میچیدیم گوشه خانهمان.
یک عصر هم نامه ای برایم آمد و صبح چند روز بعد سوار یک قطار قرمز و سیاه شدم تا به مدرسه جادوگریام بروم. شکلات قورباغه ای گاز میزدم و جر و بحث بقیه درباره کلاه گروه بندی را گوش میدادم.
چندسال بعد یکی از اقوامم که همسن و سال خودم بود دیسکی پر از بازی و سرگرمی را به امانت به من داد. خوب خاطرم هست داخل پوشه موسیقیاش یک قطعه بیکلام پیدا کرده بودم و همه وقتم را به شنیدن آن میگذراندم. از آن اتفاق کمی که گذشت، یک دستگاه پخش صوتی گرفتم و آنرا با آهنگهای بیکلام پر کردم و القصه، همه نوجوانی من به تجربه ترکیب تکرار نشدنی کتاب و موسیقی سپری شد.
اینهارا نوشتم که بر خودم و دیگران سخت نگیرم اگر قلبمان گاهی میتپد برای تنهایی و فاصله گرفتن از جایی که نامش جامعه است، که خودم رنگارنگترین روزهای عمر که نامش کودکی باشد را با خیالات که سوغات تنهاییست رنگارنگتر کردهام،
که گاهی دل همه آدمها هوس کیک توت فرنگی خانم خارپشت را میکند.
مجتبا یزدان پناه