در ادامه پست قبلی در مورد تلنگر جناب جیمیل بر فهم این نکتهی ژرف که بدون محدودیت کمی بی جنبه شدم، فرآیند عکاسیام را خیلی دقیق بازبینی کردم و نکات جالبی رو کشف کردم!
اولین بار وقتی سیزده یا چهارده ساله بودم که بعد از کلی اصرار، دایی اجازه داد با دوربینش عکاسی کنم. دایی آن موقع دانشجو بود، با سبیلی شبیه یانی و موهای بلندی که با آن فرهای ریز، بیشتر به کیتارو میخورد تا یانی. با اینکه پزشکی میخواند اما علاقمند به هنر و مدیتیشن و سبک موسیقی نیو ایج و این چیزها بود. همیشه بوی علف میداد که من تا دانشجوییِ خودم فکر میکردم رایحه یک ادکلن گرانقیمت خارجیست! در حالی که با خونسردی دوربین زنیت را به دستان لرزان من میداد تا از گلها عکس بگیرم، گفت:
ببین دایی جون اینو اینقدر بپیچون تا تصویر گل اون وسط، تو اون نیم دایرهها رو هم بیفته و بعد که دیدی درسته، اون تکمه بالا رو بزن!
اینقدر فرآیند شگفت انگیز و ساده بود طوری که من تا سالها فکر میکردم عکاسی یعنی فقط تار و شفاف کردن اون چیزی که ازش میخوایم عکس بگیریم و زدن اون تکمه بالا سمت راست... وقتی بعد از چند هفته، دایی عکسها را نشانم داد، از سه عکس دوتا کاملا خارج از فوکوس بودند و سومی شاید میشد در فوکوس حسابش کرد اما همان یکی کارش را کرد. سه چهار سال بعد، کلی کار تابستانی برای خرید چند کتاب عکاسی، یک دوربین و چند رول فیلم، نتیجه مستقیم همان یک عکس درب و داغان بودند... برای منی که دوربین دایی را خفنترین دوربین عالم امکان میدیدم، گرفتن یکی عین خودش یک شروع پیروزمندانه محسوب میشد، یک زنیت 122 با لنز هلیوس 58 اف 2، دست دوم از پسر یکی از آشناها که دوربینش رو از مکه براش آورده بودند و نمیتونست باهاش عکس بگیره.
تا جرات دست زدن به دوربین و عکاسی با آن به اندازه خوردن چند کتاب فاصله داشتم. حالا وسواسی شدید برای عکاسی داشتم. برای هر عکس، ساعتها فکر میکردم... شاید حتی روزها! دهها بار از خودم میپرسیدم آیا لزومی بر ثبت این عکس هست؟ آیا به اندازه کافی بیان هنرمندانه در اون وجود داره؟ آیا مفهومی خلق میکنم؟ آیا طبق جدول، نوردهی درستی دارم؟ و چون کلا یک لنز پرایم داشتم، امکانی برای امتحان فاصله کانونیهای مختلف نبود، خودم بودم که از 40 سانتی سوژه تا دومتری اش، با چشم در ویزور دوربین حرکت میکردم برای دیدن آن چیزی که دنبالش بودم... همیشه با ترس و لرز و کلی دعا و صلوات و آیه و قسم عکس را میگرفتم و تلاش میکردم برای به ذهن سپردن چیزی که ثبت کردم... صبورانه 36 بار این کار تکرار میشد تا آقای حسینی، عکاس همیشه بی حوصله و بدخط، ظاهرشان کند. دیدن نگاتیوهای ظاهر شده از پاکتی که فامیلم را همیشه با خطی خرچنگ و قورباغه رویش نوشته بودند، معنایی از لذت را داشت که بعید میدانم دیگر قابل تکرار باشند...
این روزها شکل دیگری از عکاسی را تجربه میکنم، غرق شدن در فرآیند دیجیتال به معنای واقعی کلمه! دوربینم همیشه با همراهی کیفی پر از چند لنز پرایم و زوم باکیفیت و کلی فضای ذخیره سازی برای عکاسی، انگار تجسم عینی یکی از آن رویاهای نوجوانی است! مدتهاست برای زدن هر بار شاتر دوربین، دست یا دلم نمیلرزد و پای هیچ قدیس و خدایی را وارد قضیه نمیکنم... به سوژه ام فکر میکنم و عکس را میگیرم. نورسنج دوربین، مود عکاسی و سیستم فوکوس چند ده نقطهای، کارشان را در اکثر اوقات درست انجام میدهند. برای اطمینان با زبرا و هیستوگرام و هزار کوفت دیگر در همان مانیتور دوربین میسنجمشان و اگر به اندازه کافی خوب نبودند، آن قدر میگیرم که راضی باشم به علاوه آنقدری که بعدها کم نداشته باشم برای انتخاب یا ادیت... کاملا بدیهی است تا همینجا، عکس کیفیت به مراتب بالاتری دارد و لازم نیست وارد جزئیاتی شوم که ادیت میتواند به عکس اضافه کند...
در آن نگاتیوهای نوجوانی که اکثرشان مجالی برای چاپ نداشتند، چیزی بود که در فایل های raw و با کیفیت این روزهای من گم شدند...
هدف در هر دو شیوه، ثبت هنرمندانه یک موقعیت در قالب یک تصویر است، اولی با محدودیت شدید و دومی تقریبا بدون محدودیت. اولی دیدن را پروش میدهد و دومی اپراتور بودن را... در آن نگاتیوهای نوجوانی که اکثرشان مجالی برای چاپ نداشتند، چیزی بود که در فایل های raw و با کیفیت این روزهای من گم شدند... ترس از اشتباه! در نظر گرفتن احتمالی بالا برای ثبت یک اشتباه و تلاش روشمند برای اجتناب از ثبت آن اشتباه... همین انگیزهای بود برای یادگیری دیوانه وار در عصری که ذره ذره اطلاعات محدود را باید آنقدر میخواندی که ویرگولشان را حفظ شوی... این روزها اکثر ویدئوهای یوتوب را حتی تا انتها نمیبینم...
خب آیا گریزی هست؟ حداقل برای عکاسی شاید باشد... این روزها در حال شروع دوباره عکاسی با فیلم هستم. صرفا لذت دوباره نوستالوژی نیست، بلکه بیشتر تلاشی برای سیم کشی مجدد مغزم... برای اینکه بدانم در آن محدودیتهای آزاردهنده بود که خلاقیت زاده میشدند.... به آن زنیت دسترسی ندارم، در ایران جا گذاشتمش، اما در حال تهیه یک nikon چهل ساله ام، با فیلم های سیاه و سفید ایلفوردی که موقع ظهور، بوی تند مواد ظهور بزند توی صورتت!