آخر هفته گذشته شانس آشنایی و صحبت با یکی از پناهنده های ایرانی رو داشتم که از دید من، یک مشتاق خستگی ناپذیر داستان آدمها، شخصیت منحصر به فردی داشت.
همین اول اضافه کنم این متن در مورد درستی یا نادرستی پناهندگی ایرانیها و یا شخص خاصی اظهار نظر نمیکنه. سعی کردم فقط یک تجربه متفاوت از یک انسان دیگه رو به اشتراک بذارم.
ده سالی میشه که بهروز از ایران خارج شده. نزدیک 30 سالشه، با بدن ورزیده و به شدت خونگرم، از این مدل آدمای لوطی و خراب رفیق. پرسیدم چرا اومدی؟گفت با بچه ها تو کافه بودیم یکی گفت کی پایه است بریم اروپا، گفتم من! و راه افتادیم! شوخی نمیکنم واقعا با چنین سناریویی، در چندماه طاقت فرسا از طریق ترکیه خودشو به یونان و ایتالیا و بعد فرانسه رسونده بود. هدفش گذر از کانال مانش و رسیدن به بریتانیا بود که در فرانسه دستگیر میشه و مهر میخوره. به عنوان یک پناهنده شما در هر کشوری که دستگیر بشی، مهر اون کشور در مدارک بازداشتت میخوره و بنابراین پناهندهی اون کشور خواهی شد. در سه سال اول عملا کارتن خواب بوده و شب رو کنار خیابونها، زیر پلها و پارکها گذرونده بود. تعریف میکرد وقتی ایران بود، تا پنجم دبستان درس خونده و بعد درسو ول میکنه و میچسبه به کار. بنابراین سواد چندانی برای یادگیری زبان نداشت. فرانسه رو کاملا شهودی یادگرفته بود، از مترو و خیابون یا از بقیه پناهجوها و کارتن خوابا. میتونست خیلی خوب حرف بزنه و بشنوه اما نمیتونست خوب بنویسه یا بخونه. با همین وجود یک شرکت خدمات ساختمانی زده بود، به قول خودش باکلاسِ همون کارگریِ ساختمون در تهران.
گفت 300 میلیارد یورو، تاکید خاصی هم روی یورو داشت
بزرگترین هدفش به دست آوردن کلی پول بود و وقتی پرسیدم چقدر گفت 300 میلیارد یورو، تاکید خاصی هم روی یورو داشت. گفتم بهروز 300 میلیارد یورو خیلی زیاده، جف بزوس هم اینقدر نداره، فروش کل نفت ایران اینقدر نیست... قاعدتا شناختی از بزوس و میزان فروش نفت ایران نداشت فقط خیلی ساده پرسید مگه اون پولداره که میگی چقدر داره؟ وقتی جواب دادم گفت باشه پس من میشم نفر اول که 300 میلیارد یورو داره... جهان بینی بسیار ساده و خوشبینانه این آدم من رو تکون داد! اینکه درست یا غلط برای رویای خودش این همه سختی رو به جون خریده بود و حتی شکایتی هم نداشت... صرفا یادآوری برای خودم بود که هی کجای کاری مرد؟! طوری از کارتن خوابی تعریف میکرد که انگار سه سال به خوبی و خوشی کمپ زده یا خاطرات قاچاقچیها و عبورش از دریا توی یه قایق سه موتوره با 50 نفر آدم دیگه رو طوری بامزه تعریف میکرد که واقعا حس میکردی داره آخرین سفرش با کشتی کروز رو تعریف میکنه و از گرسنگی میگفت، گویی یک روزه تناسب اندام از سر شکم سیری بوده... چنان انرژی مثبتی به زندگی داشت که من مدام از خودم میپرسیدم که آیا اصلا من در حال زندگی هستم؟!
به نظرم گاهی وقتها لازمه به دور از هر فکر و منطق و پیش داوری، خلاف رویه معمول همیشگیمون، با آدمایی کاملا متفاوت وقت بذاریم. ببینیم چه داستانهایی دارند، چطور فکر میکنند و چه دغدغههایی دارند. ما دور خودمون دیواری درست میکنیم از آدمایی که دوست داریم، کتابایی که میپسندیم، موسیقی و فیلم و هنری که بهشون علاقه داریم، بدون اینکه تلاشی برای دیدن دنیا از زاویهای متفاوت داشته باشیم. در من یک انرژی دیوانه وار و خوشبینی غیر مشروط کودکی گم شده بود که صحبت با این آدم دوباره یادم انداخت زیر خروارها منطق و ملزومات زمانه دفنش کردم...