
حس میکنم زندگی یه قوطی سربستست .
چه فرقی میکنه ساعت ۷ صبح بیدار بشم یا ۱ ظهر ؟ درنهایت کاری برای انجام ندارم . اینده وجود نداره . اینده فقط یه امیده کوچیک با یه کاغذ کادوی فریبندست که تو رو به سمت جلو حل میده . درحالی که وقتی بهش برسی هیچ جذابیتی برات نداره .
ما یک اتفاقیم . یه طنز غم انگیز . یه تراژدی مضخک که فقط برای ادامه نسل و تکرار داستان های تکراری همدیگه به دنیا اومدیم . حاصل یه شب عشق بازی . چه بیفایده و پوچ . بین مرگ و زندگی من مشتاقانه مرگو در اغوش میکشم و با این زندگی زشت و نفرت انگیز وداع میکنم . مرگ واقعا باوقار و ستودنیه . پوشیده از لباسی به جنس حریر که در میان وزش باد دستاهاشو را باز میکنه و تورا میطلبه به سمت سرزمینی که نه توش ترسی هست و نه مرزی که بال و پرتو تو قل و زنجیر بگیره.
زندگی چیزی جز توهمی متلاتم نیست . گول این اسمون ابی رو نخور . گول دشت های سبز و نسیم صبحگاهیو نخور وقتش که برسه اسمون ردای سیاه میپوشه و بر سرت می غره دشت های سبز خار میرویونه و نسیم صبح به طوفانی سهمناک مبدل میشه .
حالا یه بار دیگه از زندگی بپرس
زندگی عجوزه ای پیره که سیب سرخ تعارفت میکنه . چه به سیب برسی چه نه درنهایت پشیمونی نصیبت میشه .