دیشب نتونستم بنویسم ، حتی نوشتن یک سطر هم برام سخت بود . نمیتونستم ، نمیتونستم افکارمو تو ورد پیاده کنم . با وجود اینکه شب قبلش فکر میکردم دیگه تموم شده . دیگه اون مشکل همیشگی رو ندارم ، فکر میکردم اگه بخوام میتونم جزئیات ذهنمو به بهترین شیوه ممکن به کلمات تبدیل کنم اما زهی خیال باطل . دقیقا هممین الان که در حال نوشتن یک سوال برام پیش اومد ؟ آیا من واقعا دلم میخواست ؟ یا خودمو گول میزدم که دلم میخواد . ذهن و قلب چیزی نیست که بشه به همین سادگی ها پیچوندش اگرم با خودت بگی که میخوای بازم ته تهای قلبت میدونی که نمیخوای . شاید دیشب فقط داشتم خودمو گول میزدم ، شاید دیشب حوصله نوشتن نداشتم . یه جمله باحالی هست که میگه جسم آدم به کاری که دلش بخواد بهانه نمیده ( با کمی ، نه ! با مقدار زیادی تغییر )
برخلاف دیشب ، پریشب مثل فرفره تموم ذهنموو تو ورد گوشی به زیبا ترین وجه ممکن بالا آوردم البته بدون بوی تعفن و خیلی از این کارم خشنود بودم و ژست نویسندگی گرفتم و بعدشم لالا
خب اینم نقطه ضعف منه دیگه ( میدونم تنها نیستم ) اگه دلم نخواد کاری رو انجام بده برام خیلی سخته که بخوام جسم و ذهنمو راضی کنم که برخلاف دلم عمل کنه. مثل همین الان که باید پاشم و کارای عقب موندمو انجام بدم اما به زمین چسب خوردم و اگه بلند بشم اتفاق بدی میوفته . این تنبلیه یا مخالفت قلب دربرابر ذهنم ؟
بزار یه مورد دیگه رو برات بازگو کنم . دو سه روز پیش هم یه فردی اومد پیوی پیج کاریم و حدود ۶۰ تا استوری موشن خواست اونم فقط تو یه هفته منم دودوتا چهارتا کردم دیدم بعله ، واقعا می صرفه ، بسم الله گفتم و یه لعنت درشت به اندرو تیت فرستادم بعدم مثل خر اوستا مش کریم از لام آدم تا نون علف شروع کردم به یادگیری استوری موشنی که از اول سال جونم در میومد یک دقیقه از کلیپهای اموزشیش رو ببینم .
بعدم یه طرح اولیه ساختم و با سینه ای ستبر گوشیمو با یه دست بلند کردم و تایپیدم ( بله میتونم براتون هر ۶۰ تاش رو تو یه هفته طراحی کنم )
یا مثلا همین خواب شبونه , بارها با خودم عهد بستم که شب زود بخوبم ، صبح زود بیدار شم اما الان شب دیر میخوابم ظهر دیرتر بیدار میشم . اینم از مخالفت قلبمه یا مشکلم تنبلیه ؟
انگار هرکارمیکنم نمیتونم از این تار نامرئی که برای خودم تنیدم یا برام تنیدن ( نمیدونم درست نوشتم یا نه ) خلاص بشم . هی ویز ویز میکنم و خودمو به زمین و زمان میزنم اما تار پاره نمیشه . میگی شاید تو کاری استعداد ندارم که نمیخوام حتی از جام بلند شم ؟ برعکس هم درسام خوبه هم خلّاقم و خوش فکر (تو کشو دنبال اسپند میگردم ) اما نمیتونم این وضعیت رو تغییر بدم . محتوا های نظم فردی و دیسیپلین هم فایده ای نداشت و بعد یه مدت از زندگیم محو شدند .
میدونم باید یه انگیزه قوی داشته باشم ، انگیزه مثل بنزینیه که تو باک قلبم میریزه و شارژ میشم . اما همیشه که نمیشه انگیزه داشت درسته ؟ مشکل من اینه که کار همیشه هست اما انگیزه همیشه نیست . منم بدون انگیزه ( یا همون خواسته قلبی ) تنم به کار تن نمیده و تمام .
اخیش سرت رو به درد آوردم اما خب ، خالی شدم
اینم بهاییه که بابت خوندن این متن پرداختی دیگه ، ولی خدایی امیدوارم خدا این درود نصیب گرگ بیابون نکنه ( به غیر از اون فلانی که خیلی ازش بدم میاد )