در روزگار مدرنیته امروزی در گوشهای از کشوری مشرقی دختری ایام میگذراند؛ گاهی شیرین و گاهی تلخ، گاهی خندان و گاهی گریان.
روزها دلش میگریست اما لبانش میخندید؛ از تنهاییش، از غمهایی که نمیتوانست سفره آنهارا پیش هیچکس باز کند تا شاید کمی از وزن این درد و غمها کم شود؛ از خودش و گاهی حتی از خدایش...
خودش بود و دل و خدایش...
خدایی که از غم و ناراحتی تمام آدمهای دنیا بزرگتره، حواسش به حال همه مخلوقاتش در هرکجای این کره خاکی هست و برای هرچیزی حتی ناراحتی ها هم حکمتی در نظر دارد که ما آنرا بعدها میفهمیم و یا ممکن است هیچگاه نفهمیم اما مطمئنا بیدلیل و حکمت نیست اما دل دخترک نازکدل ما آنقدر نازک و آزرده شده بود که از قبول همهی این باورهایش سر باز میزد.
ساعت 9 بیستمین طلوع بیست و دوم مهرماه زندگیش؛ روزی که تا ظهر آفتابی بود اما از حوالی 2بعدازظهر باران نمه نمه شروع به باریدن کرد و از حوالی 6عصر شدت آن غیرقابل توصیف زیاد شد؛ موهای مشکی و لختی که تا پایین کمرش رسید بودند و همه از زیبایی آن تعریف میکردند و بعضیها هم حسرت آنرا میخوردند اما برای خودش خسته کننده و یکنواخت شده بودند را مثل همیشه بافت و مقنعه مشکی تر از موهایش را روی آنها پوشید.
انقدر کلاس دوشنبهها ساعت11 دکتر ابراهیمی خسته کننده بود که نه هیچوقت او را جذب کرده بود نه چیزی به او یاد داده بود.
طبق روال دوشنبهها، 9:15 با بستن بند کتونیهای مشکیش از خونه زد بیرون. هندزفریاش را در گوش گذاشت، یکی از غمگینترین آهنگهای پلی لیستش را لمس کرد و صدای خواننده در گوشش پیچید.
+مثل اون قدیما بگیرم تو آغوش تو گوشم بخون که تو یادم فراموش درسته نبودیم یه مدت رو باهم نکرد چیزی تغییر میونه تو و من
+هنوزم همون بود همون طرز لبخند همون روسری و همون شال و دستبند نه انگار که چیزی عوض کرده مارو هنوزم همونیم ببین روزگارو...
هوا عجیب پاییزی و جذاب بود؛ آفتابی که نه سوزان بود و نه سرد، باد ملایمی که پوست صورتش را نوازش و حالش را بهتر میکرد؛ شلوغی خیابانی که باید آنرا پیاده تا ایستگاه مترو طی میکرد؛ مردمی که دغدغه و حال و هوای هریک با دیگری متفاوت بود، دلهره و نگرانی که از دیشب بدون دلیل گریبان گیرش شده بود را از ذهنش پاک کرده و باعث عوض کردن آهنگی که داشت گوش میداد شده بود.
مترو مثل همیشه شلوغ بود ولی دقت، نظم و برنامه ریزی دقیق همیشگیش باعث شد آنتایم سرکلاس حاضر شود.
13:45 بعد از ظهر با تلاش های بسیار و خسته نباشیدهای پیاپی پسران همیشه درصحنه کلاس، دکتر ابراهیمی بالاخره از کلاس دل کند. استرس دل نازکش را مدام میلرزاند و هرثانیه شدیدتر از ثانیه قبلی میشد اما اصلا دلیلی برای این دلشوره الکی پیدا نمیکرد.
تصمیم گرفت مسیر را پیاده طی کند تا شاید فقط کمی از این دلشوره لعنتی کم شده و انرژی تحلیل رفته روحش بازیابی شود.
اما هنوز مسافتی را طی نکرده بود که آسمان دیوانهوار شروع به باریدن کرد و او نفمید که چرا بجای خانهشان به جایی که از آن متنفر است رسیده؛ تیلههای سیاه رنگش به سختی و با دیدی تار لابهلای قطرههای باران صورت خندان صاحبخانه بیمعرفت نگاه میکردو با تمام دلخوریهایش لبخندی بیشاز حد جذاب به او میزد.
نام طلایی رنگ صاحبخانه را از روی سردر خانه بلند به زبان آورد و گلایههای همیشگیاش را از سرگرفت. از دردهایی که تنهایی به دوش میکشید گفت، از خستگی هایش، از دلتنگیهایش و... میگفت و همقدم با آسمان میبارید.
اما دربین تمام کلماتی که میگفت دوکلمه را بهقدری جذاب و با احساس به زبان میآورد که دل تمام مخلوقات را میلرزاند... درواقع باید سنگ میبودی تا احساس عمیق، واقعی و قشنگ پشت « دوسِت دارَم» هایی که به زبان میآورد را نفهمی یا دلت را نلرزاند.
آنقدر گفت، فریاد زد و خدا را صدا زد که نوری از دور دست نزدیک و نزدیکتر شد و کسی که 741 روز است دلتنگ و چشم انتظارش است، دستی به سمتش دراز کرد و نام او را به قشنگی همیشه صدا زد.
دختر بود، دلتنگ بود، تنها بود،دلنازک بود؛به سمت دست دراز شده دوید و مدام اسمش را صدا میزد اما هرچه او سرعتش را بیشتر میکرد و اسم او را بلند تر فریاد میزد صورت قرص ماه او دور و دورتر میشد.
آنقدر دوید تا علاوه بر پاهایش پلکهایش نیز کم آوردند؛ نقش بر زمین شد و چشمانش دیگر جز سیاهی چیزی ندیدند اما تا آخرین لحظه از اعماق وجودش صدا میزد: «ماهان».
شما الآن فکر میکنید دیوانهست؛ ولی نه اینطور نیست، شما هم مثل بقیه فقط الآن که بخاطر اون شب بارانی ذاتالریه کرده، روی این تخت خوابیده، سرم میره توی رگهاش و سرفههایی که صدای ناهنجار میده میزنه تازه دارید میبینیدش.
وقتی که 18سال بیشتر نداشته و کسیکه از بچگی باهم بزرگ شده بودند، کسیکه از وقتی درکی از اطراف داشت شناخته و عاشقش بود جلوی چشمای مظلومش جان از کف داد کجا بودید؟
عشق او آنقدر عمیق بوده که باعث شده هیچ دوستی در تمام مراحل زندگیش نداشته باشد.
مامان بابام زمانیکه از تنهایی داشتم دق میکردم و فقط عکسهای ماهان همدمم بود چرا برام مشاور نگرفتند؟ کاش من بهجای ماهان توی ماشین بودم؛ کاش حداقل باهم میرفتیم پیش خدای عاشقها؛ یعنی خدا انقدر بیشتر از من دوستش داشته؟
من دیوونه نشدم، من باور کردم که ماهان دیگه نیست ولی عشقش تا ابد و یک روز تو دل من پررنگ و درست مثل روز اول هست.
اینها جملاتیست که دختر شما درحالیکه بخاطر غرورش، نگاه اشکیشو بجای صورت من به پنجره رو به اتوبان انداخته بود.
این جملهها، این نگاهها، چشمهای اشکی و تمام وجود این دختر فریادی از درد در سکوت دارند که هیچگاه هیچکس آنهارا نفهمیدهاست.
میدونم که نگران تنها سرمایه زندگی مشترکتان هستید اما بپذیرید دختر شما عشق واقعی را چشیده، خوشبخت زندگی کرده و الآن با از دست دادن مایه خوشبختیش همه تلاش خود را بهکار گرفته تا روی پای خودش بایسته و به هیچکس اعتماد ندارد.
طبق تجربه کاری که من در تمام این سالها بدست آوردم و شما الآن بخاطر اعتماد به اون رو به روی من نشستید، باید بهتون بگم که دختر شما الآن فقط به عشق و حمایت شما نیاز دارد،اسم بیمار روش نذارید لطفا.
عاشق باشیم و به هم عشق دهیم که زندگی به عشق است...