آقای مودی
آقای مودی
خواندن ۴ دقیقه·۴ ساعت پیش

اصلاً به درد این کار می‌خوری؟!

صداش هنوز توی گوشمه
صداش هنوز توی گوشمه

"برو دنبال یه کار دیگه!"
صداش هنوز تو گوشمه. یه ترکیب از تمسخر و تحقیر، درست مثل یه قاضی که حکمش قطعی باشه. دقیق یادمه، از همون جلسه‌ای که داشتم رزومه‌ام رو ارائه می‌دادم. اون زمان تازه تو دنیای برنامه‌نویسی پا گذاشته بودم، اما انگار تو اون اتاق همه قرار بود فقط دنبال نقص‌های من باشن، نه چیزی دیگه.

سرد بودم؟ شاید. اما اونا هم چیزی از تشویق کردن بلد نبودن.

دو تا راه داشتم: یا همون لحظه کم بیارم، یا شروع کنم به جمع کردن یه کوه از مدارک برای اینکه ثابت کنم اشتباه کردن. خب، من تصمیم گرفتم راه دوم رو انتخاب کنم. اما مشکل اینجا بود: چیزی که می‌خواستم ثابت کنم، واقعاً چیزی بود که دوست داشتم؟ یا فقط یه تلاش بود برای فرار از اون حس حقارت؟

قدم گذاشتن روی مسیر اشتباه؟

یه راست رفتم سراغ یادگیری سفت و سخت MERN. باید ثابت می‌کردم که توانمندم. انگار همه چیز شده بود جنگ. یه جنگ عجیب بین من و صداهایی که می‌گفتن "تو نمی‌تونی". مدام پشت لپ‌تاپ نشسته بودم، تو دل شب، وقتی همه خواب بودن، خط به خط کد می‌نوشتم و خودم رو تو جنگل جاوااسکریپت گم می‌کردم. گاهی یه موفقیت کوچیک داشتم، ولی راستش... هیچ‌وقت حسش نمی‌کردم.

میدونی، یه جایی هست که می‌فهمی علاقه یه جور آینه‌ست. اگه وقتی بهش نگاه می‌کنی، از بازتابش خوشت نیاد، شاید اصلاً از اول نباید نزدیکش می‌شدی.

شکاف بین "تونستن" و "خواستن"

اولین پروژه جدی‌م رو که گرفتم، باید خوشحال می‌بودم. یه وب‌اپلیکیشن برای مدیریت بودجه؛ ظاهراً هیجان‌انگیز بود. اما هرچی جلوتر می‌رفتم، بیشتر احساس می‌کردم یه بخشی از وجودم تو این مسیر جا مونده. انگار که داشتم برای یه چیزی تلاش می‌کردم که اصلاً سهم من نبود.

همه‌چیز تو محیط کارم سرد بود؛ مثل خط‌های بی‌روح کدی که مجبور بودم بنویسم. و چیزی که از همه بیشتر اذیتم می‌کرد؟ حس می‌کردم باید وانمود کنم. وانمود کنم که عاشق کارم هستم. وانمود کنم که این شغل، هدفم بوده. اما حقیقت این بود که فقط داشتم فرار می‌کردم. از چی؟ از این‌که به خودم اعتراف کنم: "تو اینو نمی‌خوای."

یه شب، وقتی داشتم روی دیباگ کردن یه کد لعنتی که کار نمی‌کرد کلنجار می‌رفتم، یه لحظه وایسادم. نگاهم رو دوختم به صفحه مانیتور. یه خطایی که بارها دیده بودم، ولی اون شب انگار جور دیگه‌ای تو چشمم اومد.

خطا نه توی کد بود، نه توی سیستم. خطا توی انتخابم بود.

کشف داستانی که از اول با من بود

چیزی که نجاتم داد، یه عادت ساده بود: نوشتن. از همون بچگی. وقتی که هنوز نمی‌دونستم کلمه‌ها می‌تونن چه جادویی داشته باشن، ولی ناخودآگاه روی کاغذ می‌ریختم‌شون. چیزایی که می‌نوشتم، شاید شاهکار نبود، اما مال خودم بود. یه شب، وسط همون دیباگ لعنتی، دفتر یادداشت قدیمی‌م رو باز کردم. چشمم افتاد به یه داستان کوتاه که تو 16 سالگی نوشته بودم. انگار یه کسی دیگه بود که از گذشته برام یه پیام فرستاده بود:

"هی، می‌دونی؟ تو مال این دنیا نیستی."

همون لحظه بود که تصمیم گرفتم کلاً مسیرم رو عوض کنم.

ورود به دنیای محتوا

اولش سخت بود. خیلی سخت. از کجا باید شروع می‌کردم؟ هیچی نمی‌دونستم. نه از اصول کپی‌رایتینگ خبر داشتم، نه می‌دونستم چطور باید داستان بگم که بفروشه. اما یه چیزی داشتم که هیچ‌وقت تو برنامه‌نویسی نداشتم: علاقه واقعی.

شروع کردم به خوندن، یاد گرفتن و نوشتن. به هر چیزی که می‌دیدم، گوش می‌دادم. ولی چیزی که منو متفاوت کرد، یه چیز ساده بود: روایت کردن. فهمیدم مردم عاشق داستان‌ان. حتی وقتی داری یه محصول ساده رو معرفی می‌کنی، اگه بتونی قصه‌ش رو بگی، همه جذبش می‌شن.

این شد که اولین پروژه‌هام رو گرفتم. اولش کوچیک، ولی کم‌کم اعتماد به نفسم بیشتر شد. دیگه نیازی نبود وانمود کنم. این بار خودم بودم؛ کسی که با هر جمله‌ای که می‌نوشت، حس زنده بودن می‌کرد.


الان که به عقب نگاه می‌کنم، می‌فهمم اون جمله‌ای که توی جلسه اون روز شنیدم، شاید تلخ‌ترین هدیه زندگی‌م بوده. شاید اون آدم حق داشت: من واقعاً به درد اون کار نمی‌خوردم. اما حقیقت اینه که چیزی که برای تو اشتباهه، می‌تونه آغاز مسیری باشه که قراره زندگیت رو تغییر بده.

حالا که اینو می‌نویسم، حس می‌کنم تو هم ممکنه تو دوراهی مشابهی باشی. شاید یه چیزی داری که دوستش نداری، ولی بهش چسبیدی چون از تغییر می‌ترسی. می‌دونی؟ شجاعت، فقط این نیست که با چالش‌ها بجنگی. گاهی شجاعت یعنی اعتراف کنی که "این من نیستم."

و اگر یه چیز رو یاد گرفتم، اینه: هیچ‌وقت دیر نیست که داستانت رو از نو بنویسی.

داستان کوتاهدنیای برنامه‌نویسیکارناداستان
یه کپی‌رایتر و استوری‌تلر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید