مرتضی کلهر
مرتضی کلهر
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

ساحل ساندویچی ؟!

به نام خدا

ساحل آرام بود. آبی و به شدت زیبا . مردم زیادی در کناره ی دریا به تفریح و خوش گذرانی می پرداختند . کمی آن طرف تر جمعیت زیادی جلوی یک کیوسک صف کشیده بود . صف مخصوص خرید یک ساندویج عجیب و غریب بود . مردم همگی قصد تجربه ی کردن دست پخت این آشپز جوان را داشتند . المیرا و غزال مثل دو دختر دوست داشتنی اما در حال قهر با هم مشغول بنا کردن یک قصر شنی در خاک نرم و فرار ساحل بودند . فرشید همراه پدرش ایرج برای انجام مراحل اداری مهاجرت در مرکز شهر درگیر بود. مهری و بزرگ ترین فرزندش یعنی تورج هم روی سکو مانندی کنار ساحل به افق دور ساحل چشم دوخته بودند . مهری گاهی حواسش به المیرا و غزال می رفت . باز یاد ایرج و فرشید می افتاد و با اضطراب خفه به صورت تورج خیره می ماند . مهری اصلا وقتی ندارد حواسش را به خودش هم برساند. نمی خواست سکوت غریب تورج را در یک ظهر چندان گرم هیاهو کند . تورج هم انگار راضی بود تنها مرغان دریایی را در آن سمت دور دریا لابه لای ابرهای سفید نگاه کند . مهری خوابش گرفته بود اما هراس و بدحالی اجازه بستن دو چشم را به او نمی داد . گوشی موبایل بزرگی را از کوله ی زردش بیرون کشید . پشت خط منتظر پاسخ ایرج ماند . هیچ کس صدایی برای شنیدن از خط تلفن نشنید . مهری هم سریع قطع کرد . مهم است فرشید کجاست و ایرج حالا چکار می کند اما وقتی تماس متصل نمی شود مهری هم نمی تواند به انتظار زیر افتاب خشکش بزند . رو به تورج از تمایل برای خوردن و تست ساندویج جوانک آشپز کیوسک کنار ساحل می گوید . تورج هم با قطعیت از خوردن ساندویج با سس زیاد نفی علاقه می کند . مهری که می داند چند ساعتی است زیر آفتاب مانده اند و شکم بچه هایش ، المیرا . غزال و تورج گرسنه است بدون درنگ سمت خرید ساندویج می رود . با خودش می گوید تورج عین خود مامان ایرج همه چیز رو بدون رب و سس می خورد . صف طولانی تر شده است . مهری در میان منتظرین دریافت ساندویج هاست . او از دور المیرا و غزال را می بیند که با یک دختر بچه ی هندی به دعوا افتاده اند . تورج را هم می بیند . تورج هنوز رو بروی مرغان دریایی افق دور ساحل نشسته است . بهترین کاری که از دستان مهری بر می آید همین در صف ماندن اوست . گرسنگی بچه هایش باید زودتر حل شود . او می داند ایرج و فرشید دیر می رسند و حتما در بین مشغله هاشان در جایی و مکانی چیزی می خورند . بالاخره ساندویج های داغ و با بوی تند فلفل و ادویه دستان خشک مهری را پر می کند . پول را می پردازد . هر 4 ساندویج با سس زیاد اماده شده اند . تا مهری بخواهد یکی را با یک بدون سس اش عوض کند انبوه جمعیت صف پیشخوان کیوسک را گرفته است . به امید کوتاه آمدن تورج و خوردن یک ساندویج با سس بسیار اضافه سمت سکو جایی که تورج مانده است می رود . در همین حین المیرا و غزال را هم که بعد از دعوای حسابی با دخترک هندی تمام هیکلشان از شن ساحل تزیین شده است صدا می زند . تورج که انگار خواب است و حسابی هم خوابش برده است . مهری نگران می شود . ساندویج ها را رها می کند و تورج را در اغوش می گیرد . کم کم لباس سفید زری با استفراغ تورج رنگین رنگ می شود.

با سپاس از توجه شما دوست عزیز 🌷🌷

داستان ساحلداستان ساندویچنویسندهکوتاهنویسندگی
دفترچه ی ایده ها و یادداشت های من | https://zil.ink/morito
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید