مرتضی کلهر
مرتضی کلهر
خواندن ۶ دقیقه·۲ سال پیش

طلسم جنگل نارنجی


هزاران سال قبل ،در میان رشته کوه های زاگرس و دامنه های سرسبزش درست وسط یک دره ی عمیق ،جنگلی با صفا وجود داشت . جنگلی پر از درخت و کلبه های چوبی نارنجی رنگ . مردم زیادی در این دره ی جنگلی زندگی می کردند .کار آنها بریدن و قطعه کردن درخت های نارنجی رنگی بود که تنها در این منطقه رشد می کرد . ساکنان قدیمی دره می گفتند در قصر چوبی بزرگ وسط جنگل یک زن میانسال زندگی می کند .او در گذشته ملکه ی زیبای دهکده بوده است اما از وقتی شوهرش یکسال پس از ازدواج او را ترک می کند به شدت افسرده می شود و دیگر هیچ کس او را نمی بیند . می گویند مدتی بعد تنها زن سالمندی که خدمت ملکه بود ،ادعا داشت ملکه از شوهرش حامله بوده است اما از روی خشم و افسردگی در ماه هفتم بارداری شکم خود را با ناخن های چنگال مانند خود می شکافد و جنین را بیرون می آورد و به سمت دریاچه ی کنار قصر پرتاب می کند . از آن به بعد است که درخت های جنگل به رنگ نارنجی تغییر حالت می دهند .

مردم دهکده از وضع موجود ناراحت بودند . هیچ کس امیدی به تغییر نداشت . همیشه جوان هایی بودند که می خواستند برای انتقام از ملکه ی افسرده و خانه نشین به قصر او بروند اما با پند ریش سفیدان و ترس از تاریکی طلسم ملکه از تصمیم خود منصرف می شدند . تنها یک پیر مرد در میان مردم بود که در جوانی خود را به ملکه رسانده بود تا با قتل او طلسم نفرت و کینه را از محیط جنگل دور کند اما او با چشمان ملکه تسخیر می شود و از آن موقع دیگر پیر مردی است افلیج و لمس .

روز ها می گذشت و مردم به وضعیت بد شان عادت کرده بودند . آب دریاچه جنگل ، میوه ها و تمام گیاهان آن آلوده بودند و مردم با استفاده ی آنها همیشه در بیماری و ضعف سر می کردند . تنها راه ادامه ی زندگی مردم جنگل از فروش چوب درخت های نارنجی رنگ آلوده ای بود که مردم روستا های دور برای سوزاندن و از بین بردن بیماری های خود می خریدند . سوزاندن چوب نارنجی درختان برای خود ساکنان جنگل اثر بهبودی نداشت چرا که آلودگی محیط بیش از اندازه گسترده و زیاد شده بود .



گذشت و گذشت تا روزی مرد جوانی به نام جهانزاد برای فروش ماهی تازه وارد دهکده شد . جهانزاد مرد خوش برخوردی بود و در مدت کوتاهی محبوب همه ی ساکنان جنگل شد . او شمس دریا دخترکی هشت ساله را از پدر ناتوان و بیمارش خواستگاری کرد و قرار بر این شد جهانزاد دو سال بعد برگردد و با شمس دریا به عقد در آید . جهانزاد رفت و دو سال بعد درست در شب چهار شنبه سوری به ده برگشت . اما اتفاق ناگواری برای شمس دریا رخ داده بود . دخترک بیچاره که حالا ده سال بیشتر نداشت حامله شده و در بستر بیماری بود . جهانزاد با دیدن این وضعیت بر آشفته می شود و علت را می جوید . پدر شمس دریا مرده است و هیچ کس نمی داند چرا و چگونه دختر باردار شده است .

جهانزاد در ده می ماند و قسم می خورد راز این غصه را پیدا کند . در همین شب ها در هنگام نیایش های شبانه ی مردم کنار دریاچه ی آلوده ی جنگل جهانزاد از وجود ملکه ای در قصری وسط جنگل با خبر می شود . حسی عجیب به او می گوید این ملکه ی پیر طلسم شده حتما به حال ویران دختر دلربای او ربط و رمزی دارد . جهانزاد خشمگین، بدون در نظر گرفتن هشدار های مردم به قصر چوبی می رود اما هیچ کسی حتی کوچک ترین حشره ای را در قصر نمی یابد . اما او ناامید نمی شود . جهانزاد تمام روز را در محیط جنگل به دنبال سر نخی از علت بارداری و بیماری شمس دریا می رود و شب در تاریکی و ظلمات جنگل خود را به قصر ملکه می رساند .

شب ها و روز ها می آیند و می روند اما جهانزاد اثری از ملکه در قصر نمی یابد . سی و نه شب او به قصر می رود و دست خالی به بالین شمس دریا بر می گردد . شب چهلم قابله ها به جهانزاد خبر می دهند جنین درون رحم شمس دریا تا فردا به دنیا می آید . اینبار جهانزاد با هیجان و نفرتی دو چندان راهی قصر ملکه می شود . وارد قصر می شود و تمام ریز و درشت قصر را به دقت بر انداز می کند . هیچ جا اثری نمی بیند . خسته و ناراحت در حیاط بزرگ قصر روی تخته سنگی می نشیند . نگاهی ملتمسانه به قرص نیمه ی ماه می کند . نفس عمیقی می کشد ، چشمایش را می بندد و از زیر قبایش تبر کوچکی را بیرون می اورد . جهانزاد فریاد کشان به داخل ساختمان چوبی می دود و با تبر به جان در و دیوار و پنجره ها می افتد . کم کم صداهای وحشتناکی از اطراف قصر بلند می شود طوری که تمام فضای جنگل را پر می کند و مردم دهکده هراسان از خواب بیدار می شوند .

جهانزاد اما خیلی خشمگین است و باز به کارش ادامه می دهد . هم جا را می گردد تا به اتاقی می رسد که هر چه تقلا می کند باز نمی شود . جهانزاد تکه چوبی را آتش می زند تا در اتاق را آتش بکشد که ناگهان مرد فرسوده ای در را به آرامی باز می کند . جهانزاد شوکه می شود و به داخل اتاق می رود . مرد سالمند در کنار گهواره ای خالی و جسد سرتاسر خونی ملکه روی زمین می نشیند. او به جهانزاد می گوید خیالش راحت باشد که آثار بارداری شمس دریا تا فردا ناپدید می شود و توصیه می کند وقتی با شمس دریا ازدواج کرد و بچه دار شدند ، اگر بچه پسر بود تا دوسال هر روز آن را در آب دریاچه حمام کنند و اگر دختر بود تا دو سال هر روز موی سر دختر را بتراشند و در آب دریاچه بریزند و این طلسم جنگل را از بین می برد .



همین می شود و صبح فردا شمس دریا با سلامتی در کوچه های دهکده با شادی به خانه های چوبی گلاب ریزان می کند و خبر ازدواج با جهانزاد را به اهالی می دهد . یک سال بعد این دو صاحب یک دختر و پسر زیبا می شوند . نام پسر را امروز زاد و دختر را فردا زاد می نامند . چهل روز می گذرد و بچه ها را طبق توصیه به کار می بندند و زودتر از وعده ی شوهر ملکه طلسم از جان جنگل و اهالی اش رخت می بندد.

جنگلافسانهداستانطلسمنارنجی
دفترچه ی ایده ها و یادداشت های من | https://zil.ink/morito
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید