رنوی قدیمی بد پارک شده بود، خیلی بد. نمی شد ماشین رو از پارکینگ خونه بیاری بیرون. پشت شیشه جلو، درست روی برآمدگی محل فرمون، روی یه تیکه کاغذ، یه شماره تلفن نوشته شده بود.
زنگ زد با توپ پُر: «چرا اینجوری پارک کردی؟! مردم مسخرهتَن؟ بیا برش دار زود! کار دارم باید برم بیرون. بدو بابا! بدو».
یه سیگار آتیش زد و شروع کرد با قدمای کوتاهِ و تند، عرض کوچه رو گز کردن. تلفنش زنگ خورد. جواب داد. اون ور خط یکی داشت هی تکرار می کرد: «آقا میدم پولتو! یه هفته فرصت بده. یه هفته. یه هفته. میگم یه هفته فقط...». یه سیل فحش بهش داد و قطع کرد. دوباره زنگ خورد. دیگه جواب نداد. قد کوتاهی داشت با ابروهای پرپشت، یه ته ریش ملیح و کله تاس. یه کت و شلوار آبی نفتی تنش بود که خلاف تصور خودش، اصلا باعث نمیشد جدیش بگیری. یه جوری بود. انگار یه زمانی عاشق این بوده که مهمترین آدمای دنیا جلوش زانو بزنن و سجده کنن، ولی توی دهه چهارم زندگیش بالاخره حس کرده علیرغم این که یه خونه خوب، سه تا ماشین و دو دهنه مغازه بزرگ داره، اونقدری که آرزو داشته مورد احترام نیست؛ در واقع خیلی از چیزی که می خواسته عقبه و کلا توی آفسایده. برای همین سر و وضعش رو به شکل افراطی منظم و باوقار تنظیم می کرد، با همه حتی زنش و دو پسرش، به صورت کاملا شیبداری از بالا به پایین حرف می زد و مثل یه جور آیین، با وسواس زیاد، تلاش می کرد هر کسی رو که می بینه، به نوعی تحقیر کنه و تو این زمینه، خلاقیتش از چاه های نفت خاورمیانه، غنی تر بود و بر خلاف اونها، به نظر می رسید تمومی نداره.
کلا هم خشونت ناخواسته ای با تمام عناصر خلقت داشت. توی خلوت خودش، که به علت مشغله زیادِ کاری، معمولا فقط زیر دوش حمام یا در توالت اتفاق می افتاد، ترجیح می داد گرگ یا ببر باشه تا هر کسی سر راهش قرار می گیره رو تیکه تیکه کنه. حالا هم که ماشینی روی پل جلوی خونه پارک شده بود، از شادی توی پوستش نمی گنجید. فرصتی بود برای ادب کردن یه نفر، یا همون دریدنش!
اما درست وقتی قرمزی نوکِ سیگارش، خاکستری شد و ته سیگار، از اون بالا افتاد رو زمین و رفت زیر کفش چرمیش، دید از سر کوچه یه آدم گنده، خیلی گنده، شاید سه چهار متر قد... داره میاد سمتش. نه! این که دیگه آدم نیست! به ویژه که از پایین تنه ش دود میومد بالا و اون پایین اثری از پا نمی دیدی.
می خواست فرار کنه، اما پاهاش خشک شده بود و چشماش قفل روی بدنِ کبود غول و دود سفیدی که هی دورش می پیچید. حیرت کرد وقتی دید آدمای توی کوچه خیلی پرشور باهاش چاق سلامتی می کنن:
غول سه متری درست جلوی پاش واستاد. سوئیچ رنوی قدیمی رو از توی جیب شلوار لیش برداشت... راستی شلوار لی!!! دقیقتر نگاه کرد. بله! درست دیده بود! پایی در کار نیست. روی هوا معلق بود. شلوار لی غول، یک لوله داشت و ته لوله هم وصل شده بود به هم! بله! شبیه پری دریایی بودن ایشون! البت پری دریایی مذکر! غول کم حرف بود. موهای سیاه بلندش را بسته بود و باقی کلهش تاس بود. ریش پرفسوری گذاشته بود و کلی گوشواره و النگو و زلم زیمبو هم بهش آویزون بود.
ببخشید بد جا پارک کردم. اومده بودم برا سهام عدالتم چند تا سوال داشتم. هر چی گشتم جا پارک پیدا نشد. ناچار شدم اینجا بذارم. واقعا ببخشید منو. الان جابجا می کنم ماشینمو». اول به چشمهای مرد پولدارِ تاس، و بعد که نتیجه ای نگرفت، مستأصل تر به این ور و اون ورش نگاه کرد.
پیرزن همسایه طبقه پایینی با کیسه نایلون سبزی و میوه از راه رسید. سلام بی حوصله ای به همسایه کوتاه قد و عصبی اش کرد و بعد با لبخندی دلنشین از غول پرسید: «جناب چرا سوار ماشینتون نمیشید پس؟ می تونم کمکی بهتون کنم؟».
غول نفس راحتی کشید: «بله خانوم! ممنون میشم آرزو کنید». بعد سریع صندوق عقب ماشین رو زد، چراغ کهنه و چرکمرده ای بیرون کشید و گرفتش جلوی پیرزن. پیرزن دستی روی چراغ کشید و گفت: «آرزو می کنم اونقدری کوچیک بشی که بتونی بشینی پشت ماشینت». غول آب رفت! شد درست اندازه مرد تاس پولدار! حتی میتونستی بگی قیافه ش... نه! این دیگه نشدنیه! مو نمی زد!
پیرزن داشت می رفت که غول صدایش زد: «حاج خانوم! یادتون رفت! دو تا آرزوی دیگه هم دارین. ممنون میشم...». پیرزن با مهربونی گفت: «آرزو می کنم به جای دُم، یه جفت پا داشته باشی که بتونی کلاچ و ترمز و گاز رو بگیری باهاش». ساکنِ سابقِ چراغ جادو، با صدایی گرم و سپاسگزار پرسید: «و آرزوی سومتون بانوی من؟!». پیرزن سیبی از توی نایلون درآورد و کف دست غول - که حالا غول نبود - گذاشت، و در حالی که زیرچشمی، با کمی نفرت و دلخوری مرد تاس همسایه رو نگاه می کرد، ادامه داد: «محتاج نامرد نشی الهی. اینم سومی ش». غولِ سابق، حالا دو تا پا داشت و لبخندی روی صورت. نشست توی رنوی قدیمی که حالا به چشمِ مرد تاس پولدار خیلی آشنا میومد. استارت زد و راه افتاد. بی عجله می رفت و توی مسیر، با هر کسی می دید، چاق سلامتی می کرد. مرد تاس پولدار زُل زده بود به رنو. انگار بیست سال پیش، وقتی هنوز یه شاگرد مکانیکی بود، با پسانداز سه سال کارش خریده بود... آره! خودشه! این همون رنوئه! یهو انگار رعد و برق زد مغزش. برگشت پیرزن همسایه رو دید که داشت کله ش رو به تأسف تکون میداد. پیرزن گفت: «قبلا قشنگتر بودی. یه محله روی سرت قسم می خورد. الان ولی گودزیلا شدی!»
مرد تاسِ پولدار شروع کرد دویدن دنبال رنو! داد زد! اسم خودشو صد بار فریاد زد و گفت: «واستا! تو رو خدا واستا!»
اما تا سر کوچه راهِ زیادی نبود. رنو دیگه رفته بود.