تهران. یک باجه تلفن. روبروی زندان.
میخواست تلفن بزند. بعد از نوزده سال امروز آزاد شده بود. میگفت بیگناهم. ولی کیست که بگوید گناهکارم؟ باید کسی دیگر به جز خودت بر بیگناهیات گواه شود. کسی دیگر هم نه هر کسی. خودت میدانی منظورم چیست. تا این که یک ماه پیش قاضی صدایش زد. اسمش را از بلندگو خواندند. گفتند اعزام داری به دادسرا.
همهمه راهروی دادسرا. بدوبیراهها، رفتوآمدهای تند و عصبی، دستها روی هم تا شده، در پیچ و گرهِ دستبند و پاها در فولاد سردِ پابند، مانده و ماسیده. چشمها آتش میبارید، آن قدر که میشد سیگارت را دمِ مژههایشان بگیرانی.
اتاق بیهیاهو بود. شوفاژ روشن بود و گرمای مطبوعی روی پوستت مینشست. صدای قاضی میلرزید. دسته موی سیاه روی پیشانی قاضی، میلرزید. نه! این سر روی تن بند نمیشد. اسفند روی آتش بود، یا شاید میخواست چون درِ دوغ آبعلی، به هوا پرتاب شود و بطری بدنش را در انفجارِ این پرش، رها کند. دستهای قاضی میلرزید و سعی میکرد انگشتانش را دور خودکارِ آبیاش گره بزند تا قرار پیدا کنند. زندانی شنید که قاضی زیر لب چیزی میگفت: گناهِ پدر!
لهستان. اردوگاه آشویتس
آنها آخرین گروه بودند. چهل و سه نفر. زن و مرد. آماده رفتن به کوره. قرار بود تا آخرین سلولِ بدنشان بسوزند. پس ضجه میزدند، دعا میخواندند، بر تنِ نحیفشان صلیب میکشیدند و البته امیدی نداشتند. زیرا امید تجزیه شده بود. امید بو گرفته بود. امید مرد معتادی بود که مخدر تا بُن جانش را تباه کرده باشد و سخن از قهرمانی در المپیک ببافد. به امید نمیشد تکیه داد، عصایِ پوسیدهای بود که به دادِ بیشماران دیگری که در همین اردوگاه صدایش زده بودند، نرسیده بود. اما هنوز دو مرد در آن اردوگاه، بی آه و بیالتماس، با اقتداری که در آن چاهِ وَیل به جنون طعنه میزد، با تمام قدرت به نجات باور داشتند. پوست تنشان به استخوان نشسته بود و به نجات باور داشتند. زن و فرزندانشان را از دست داده بودند و به نجات باور داشتند. تحقیر شده، لگد خورده، شکنجه شده، بیچیز شده، تمام شده، اما به نجات باور داشتند.
تهران. یک باجه تلفن. روبروی زندان.
میخواست تلفن بزند. بعد از نوزده سال امروز آزاد شده بود.
قاضی گفته بود، قاضی در حالی که میلرزید، گفته بود پدرم، که بسیار دوستش داشتم، که قهرمان من بود، که امید من بود، که تکیهگاه من بود، تازه فهمیدم وقتی بچه بودم - دوازده سالهای خوشبین به این دنیای لعنتی - پدرم رشوه گرفته و گناهِ مجرمی را به گردن تو انداخته. دوازده ساله بیخبری بودم که مدرسه میرفت و کتاب میخواند و به زندگی ایمان داشت و فکر میکرد خانه بزرگتری که پاییز همان سال خریدند، پاداشِ درستکاری پدر بوده؛ همان سالی که در واپسین روز تابستانش، تو به حبس محکوم شدی.
قاضی میلرزید و کلمات، چون کولبرانی که در سوزِ زمستان برای لقمهای نانِ حلال از درهها و کوهها بالا میروند، از قلب سوزانش، به سختیِ جان کندن، بالا میرفتند تا به زبانش برسند:
سال پیش، پیش از آن که پدر، چشمانش را برای همیشه ببندد، لحظهای پیش از مرگ، گناهش را به من اعتراف کرد... و مردِ حبسکشیده، باقی حرفها را نشینده بود. همینهایی را که شنیده بود هم هنوز نمیدانست شنیده یا تصور کرده؛ نمیدانست بیدار است یا ذهنش در کابوسی شبانه، به هذیان افتاده.
نه کابوس بود، نه هذیان. چون حالا مرد، مردِ زندانی، بعد از نوزده سال امروز آزاد شده بود. تلفن کیوسک کهنه و زنگزده را برداشت. تماس گرفت. هیچکس پاسخ نداد. دوباره زنگ زد و نگه داشت. این بار، صدای زنگداری که بوی خواب میداد، بیحوصله جواب داد:
- از اینجا رفتن آقا. شیش ماهه رفتن.
- کی رفتن؟
- والا من نمی شناسمشون. مستأجر جدیدم. ولی فکر کنم وقتی حاج خانوم مُرد!
غده اشکی چشم انسان پس از میلیونها سال زندگی بر این سیاره مصیبت، هنوز هم غافلگیر میشود و البته باید وظیفه خود را انجام دهد.
- مُرد؟!!! مادرم مُرد؟؟؟؟ پس چرا به من نگفتن؟؟؟
- نمیدونم آقا. گفتم که نمیشناسمشون.تسلیت میگم به هر حال.
آرزوی محالش این بود که اگر روزی آزاد شد، در نخستین ساعات آزادی، خیابانها را پیاده گز کند. حالا که به آرزویش رسیده بود، آرزوی دیدن مادر و آرزوی مادر برای دیدنش، تباه شده بود. آرزو میکرد پایی برای راه رفتن نداشته باشد، در عوض، ثانیهای در آغوش مادر غرق شود. خیابان خلوتِ عصرگاه را، قدمزنان، رفت و رفت و رفت. اشک ریخت و اشک ریخت و اشک ریخت.
آزادی هم مثل اسارت، روح را میگزد. راست میگفت نوید. همخرجِ حبسش، این نوه آخرین بازمانده آشوویتس.