مرتضی کی‌منش
مرتضی کی‌منش
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

ربایش ملکه لازانیا

کاراکترِ یکی از قصه‌های نانوشته‌ام، دست بر شانه‌ام گذاشته و اصرار می‌کند بنویسم:

بابا بیا یه نگاه بنداز! بچه‌ها آمادَن، لباسای نقششون رو پوشیدن، دیالوگاشونم می‌دونن. قصه رم دوست دارن واقعا. خداییش چرا نمی‌نویسی؟ علاف کردی ما رو؟

نه بابا! می‌نویسم بالاخره.

ببین! این «بالاخره»ای که میگی، دقیقا یعنی چند صد سال بعد؟

آخه خیلی احمقانه است. تک‌تک صحنه‌هاش پر از حماقته.

ولی عین واقعیته. قبول نداری؟

نمی‌دونم. فقط می‌دونم اومدید سراغم. دارم می‌بینمتون. چیزی رو که می‌بینم، می‌نویسم.

می‌بینی؟ پس تمام شخصیت‌ها مشخصن. خب بنویس دیگه! بی‌شخصیت بازی در نیار!

قضیه از این قرار است که دیشب داشتم فیلم Princess Bride محصول سال 1987 را می دیدم که این قصه به ذهنم رسید. در واقع قبل از ظهورِ قصه، همین کاراکترِ دزد را دیدم که حالا دست از سرم برنمی‌دارد.

شروع کن!

از کجا؟

من چمی‌دونم. تو باید بنویسی.

منظورم اینه که تو پیشنهادی نداری؟

والا پیشنهاد که دارم، ولی جسارت میشه.

نه. نمیشه. بگو.

من اگه بودم داستان رو از همون صحنه دزدیده شدن پرنسس شروع می‌کردم.

اوکی. شروع کنیم. غروبِ یک روز زیبای نمی‌دانم شاید بهاری، ملکه‌ای که عاشق اسب‌سواری بود، بیرون ملکِ ییلاقیِ سلطان و همسرِ جوانش، دزدیده شد. یعنی من او را دزدیدم.

عکس تزئینی از یک نمونه ملکه
عکس تزئینی از یک نمونه ملکه

واستا! من؟ منظورت از من چیه؟ من می‌دزدمش، نه تو!

خب منظورم تویی دیگه!

آها! داری داستانو اول شخص می‌نویسی؟

آره. خوب نیست؟

نمیدونم. چی بگم؟ یه جوریه.

از چه نظر؟ آها! غیرتی شدی! می‌خوای سوم شخصش کنم؟

قربون دستت.

در غروب یک روز زیبای بهاری، جوانی بلندقامت با چهره پوشیده و لباسی به رنگ شب، ملکه جوان و تازه مزدوج‌شده کشور لازانیا را که مشغول اسب‌سواری در اطراف ملک ییلاقی خود بود، به آنی دزدید و در قایقی گذاشت و گریخت. از آنجا که این اتفاق شوم در مرزِ آبی با کشور همسایه رخ داده بود، پادشاهِ لازانیا که پیش از این ماجرا نیز به پادشاه کشور ماکارونی ظنین بود...

تصویری از کشور لازانیا
تصویری از کشور لازانیا

صبر کن! صبر کن! چرا اسم غذا میذاری روی کشورا؟ یه اسم تمثیلی بذار. اقلا یه کنایه‌ای چیزی توش داشته باشه.

گرسنمه خب. می‌خوای واستا یه ناهاری بخورم، بعد با ذهن بازتر بیام...

نه! نه! نمی‌خواد. بشین سر جات! من غلط کردم! الان میری، بعد یه کار مهم پیش میاد، بعدش یه کار فوری، بعدش یه کار مهم و فوری، بعدش یکی بهت زنگ می‌زنه، بعد یکی دیگه، بعد یه پروژه کاری برات پیش میاد، بعد تولدِ یکیه، عروسی اون یکیه... پوووووف! یعنی تا سه سال دیگه‌م برنمی‌گردی سر این داستان. تازه اگرم بخوای بشینی بنویسیش، یهو ایده یه قصه دیگه می‌زنه به سرت، ما رو عین زباله پرت می‌کنی بیرون. لطفا بشین. خواهش می‌کنم بشین بنویس.

باشه باشه. ادامه میدم. آروم باش. برگردیم به قصه. خلاصه رفتن و رفتن و رفتن!

کجا رفتن و رفتن؟ چی میگی؟

ببخشید یه کم ذهنم شلوغه.

می‌خواستی بگی پادشاه کشور لازانیا از قبل هم به پادشاه کشور ماکارونی شک داشت و کلا دنبال بهانه بود برا گرفتنِ حالشون. وقتی زنش در مرز آبی دو کشور ربوده شد، بیانیه شدیدالحنی علیه ماکارونی صادر کرد.

بله بله! واقعا بیانیه شدیدالحنی بود که خواستار برگرداندنِ ملکه به کشورش طی کمتر از 24 ساعت شده بود. پادشاه لازانیا علاوه بر آن، گفته بود پادشاه کشور ماکارونی باید در یک کنفرانس خبری به صورت رسمی از ملت لازانیا عذرخواهی کند و در عرض یک هفته، غرامتی معادل یک سال محصول گندمِ مرغوب بهترین مزارع ماکارونی را به حساب پادشاه لازانیا کارت‌به‌کارت کند. همچنین باید دو الماس معروفِ کچاپ و چیلی...

دوست داری با لازانیا؟ نه؟

آره! چیلی و کچاپ می‌ریزی روش، می‌زنی بر بدن! این که کشور لازانیا درخواستِ سُس بده، منطق غذایی خوبی هم به داستان میده. قبول نداری؟

پووووف! ادامه بده.

همچنین باید دو الماس معروف کچاپ و چیلی به عنوان جریمه، از موزه باستانِ کشور ماکارونی، به موزه ملی لازانیا منتقل شود. پادشاه لازانیا تاکید کرده بود در صورت عدم تأمین هر یک از موارد یادشده، لازانیا رسما به ماکارونی اعلام جنگ نموده و ارتش مجهز خود را از زمین و آسمان به سوی این کشور غارتگر و بی‌شعور و بی‌کلاس و نَدیدبَدید و پادشاه هیز آن گسیل خواهد نمود.

نمایی از نقشه کشور ماکارونی
نمایی از نقشه کشور ماکارونی

واقعیت این است که پادشاه ماکارونی چندان دنبال دعوا نبود و از خدایش بود دخترک را تحویل شوهر دیوانه‌اش دهد. اما مشکل دو چیز بود:

نخست آن که ملکه در ماکارونی نبود و ناپدید شدن او هیچ ربطی به پادشاه ماکارونی نداشت

دوم آن که تازه اگر هم ملکه پیش آنها بود، برآورده ساختن باقی خواسته‌های پادشاه زورگوی لازانیا، یعنی عذرخواهی در جمع اصحاب رسانه، پرداخت غرامت گندم و بخشیدن دو الماس خوشمزه کچاپ و چیلی، عبور همزمان از چند خط قرمز ملی کشور ماکارونی بود و می‌توانست موجب ازهم‌‌گسیختگی و انفجار خشم عمومی گردد.

بنابراین خواسته یا ناخواسته، پادشاه ماکارونی بیانیه شدیدالحن و تمام توییت‌های تهدیدآمیز پادشاه لازانیا را نادیده گرفته و دایورت کرد و به انتظار دست تقدیر نشست. تا این که در صبح یک روز شنبه زیبا، ارتش لازانیا، با رمز عملیاتیِ «پپسی‌پپسی»...

بس کن آقا! پپسی چیه؟ همش بارِ درامِ داستان رو می‌گیری با این اسمایی که میذاری. بابا این یه داستانِ تراژیکه. پُر از خونریزی‌های الکی. خرابش نکن جان من! بیا برو ناهارتو بخور! ولی تو رو خدا زود برگرد! مرگ من برگرد! این تن بمیره ولمون نکن! ما رو دور ننداز! ما انقدرام به‌دردنخور نیستیم!

  • ادامه دارد
ملکهجنگلازانیاماکارونیداستان
نوشتن و بس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید