راهش را کج کرد و رفت وسط خیابانی پر از ماشین. یک کلاشینکف دستش بود و رگبار می بست به ماشینها. صدای مرد و زن و بچه به آسمان رفته بود.
تراکمِ ترافیک با اولین شلیک کورتر شد: «ماشینو ول کنم، جونمو بردارم در برم یا بشینم مراقب باشم ماشینمو وسط این بلبشو ندزدن؟». بی پاسخ ماندن این پرسش، بر غلظتِ ابهام عمومی می افزود.
ماشینها و رانندهها، دریای فلزات و چرخها و دریای آدمها، توی هم گره خورده بود و اقیانوسِ مواج دیوانه ای می ساختند که هر لحظه عمیقتر می شد و همه چیز را به درون خود می بلعید.
یک نفر زنگ زد به پلیس. مرد هنوز می کشت و آرام بود. انگار زیرلب وِردی هم می خواند. کاش می شنیدم چی می گوید وقتِ چکاندنِ ماشه، وقتی می بیند مردمی که نمی شناسد، درخون خود دست و پا می زنند و التماس می کنند رحمتی کند و کشتار را تمام کند.
قبل از این که راهش را کج کند و به وسط خیابان برود، ساعتها مقابل یک رستوران قدم زده بود. مسلسلی هم دستش نبود. یک کاپشن چرمی سیاه تنش بود. شلوار و جوراب و کفشش هم سیاهِ سیاه بود و تی شرت عنابی رنگ به تن داشت. لباسهایش گران قیمت به نظر نمی رسید، ولی حسابی تمیز بودند؛ کفشهاش برق می زد.
قبل از این که راهش را کج کند و وسط خیابان برود و قبل از این که جلوی آن رستوران ساعتها قدم بزند، داشت در خانه آماده میشد. کفشهایش را گذاشته بود روی جاکفشی و واکس را گذاشته بود روی آنها تا یادش نرود برقشان بیندازد. حرفهایش را بلندبلند مرور می کرد:
«آقا! آقای عزیز! من گرسنمه. غذا میخوام. بله شما سر و وضع منو می بینید و میگید احتمالا یه تیکه نونی توی خونه ش پیدا میشه. خب! پس شاید لازم باشه من با لباس کثیف و پاره پوره بیام اینجا. اما اینم فایده نداره آقا و خودتونم می دونید! این حرفو می زنم، چون قبلا با لباس کثیف هم اومدم برای گرفتن یک ظرف غذا و حتی به ریخت من نگاه هم نکردید. انگار اصلا وجود خارجی ندارم. وقتی هم اینجوری به یه لباس عادی میام میگید خب این حتما داره و تهش باز منم که سرمو گرسنه میذارم روی بالش!».
او گدا نبود. یک آدم عادی بود. درآمد مختصری از فروش بیمه عمر داشت و هشتش گروی نُهش نبود. اما گرسنگی مدام، سالها قبل، در یک روز سردِ عبثِ پاییزی، بالاخره مادرش را از پا درآورده بود و این زخم، قلبش را چنان چاک داده بود که بخواهد انتقام بگیرد.
درس خوانده بود، کار کرده بود و برای خودش کسی شده بود تا روز موعود برسد. یعنی درست سالگردِ دهمین پاییزی که بدون مادرش سپری میکرد. سیزدهم آبان، سالمرگ مادرش بود و همان روز که مادرش به زیر خاک رفت، عهد کرد انتقام بگیرد.
البته شانسی هم به جامعه داد با پرتاب یک سکه به هوا و یک سوال سرد و صریح: «آیا به انتقامِ مرگ دردناکِ مامان، خون بریزم یا سکوت کنم و زهر این ظلمو تا آخر عمر تحمل کنم»؟
با خود چنین عهد کرد: صبح سیزدهم آبان ماه به خیابان می زنم. بی هدف سوار اولین موتور یا ماشینِ عبوری می شوم. به راننده می گویم به هر سمتی که می خواهی بران و ده دقیقه بعد مرا در یک خیابان، مقابل اولین رستورانی که می بینی پیاده کن.
سیزدهم آبان، روبروی یک رستوران نسبتا مجلل از موتور پیاده شد، کرایه را پرداخت. سکه انداخت. شیر آمد. یعنی برو غذای رایگان بخواه و اگر ندادند، تا آخرش برو! خون بریز!
.
.
.
این داستان ناتمام میماند. چون این مرد خشمگین، پس از شیر آمدن، چند ساعت مردد به قدم زدن پرداخت و آن گاه که مصمم به آزمایش گردید، وارد رستوران شد. آهسته گفت گرسنه ام و غذای رایگان خواست و آماده بود پاسخ منفی و تحقیرآمیزی بشنود و به خیابان بزند و آدم بکشد. اما صاحب رستوران، فردی بود پاکباخته، بر مدارِ مرامِ مرشد چلویی، یک عیار، یک عاشق، یک عارف. از همان آدمها که باور نمی کنی هنوز باشند، اما یک گوشه ای بی صدا هستند.
مرشد چلوییِ زمانه ما، ابتدا با لبخندی پرمهر در آغوشش کشید، سپس برای او ظرفی پر از برنج مرغوب کره خورده و چهار سیخ کوبیده تازه و داغ به همراه سنگک و پیاز و دوغ اعلا گذاشت و دعوتش کرد بنشیند و مهمان او باشد و اگر باز هم چیزی خواست، صدایش بزن تا برایش بیاورد.
این داستان خونبار با مهرِ یک عیار، ناتمام می ماند. گرچه در دنیای موازی دیگری، مرد وارد رستوران دیگری می شود و مطابق روال همیشگی، تحقیر و توهین می شنود. در این دنیای موازی، او به سادگی آب خوردن، در کوتاه ترین زمان ممکن، کلاشینکفی تهیه می کند، بعد راهش را به سوی خیابان کج می کند و خلایق را در حالی که نام مادرش را فریاد می زند، به رگبار می بندد.
پینوشت: جمعهها در ویرگول مینویسم و شش روزِ دیگرِ هفته در مجله هفتگی شلم شوربا