مرتضی کی‌منش
مرتضی کی‌منش
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

عکس قدیمی، گچ زرد، شتاب شیرین

وقتی یه عکس قدیمی رو نگاه می کنی، مثلا یه عکس از کلاس درس، مثلا مال 20 سال پیش، مثلا روی تخته یه چند تا فرمول فیزیک یا ریاضی نوشته شده با گچ زرد و یه «به نام خدا»یی هم اون بالا هول هولکی نوشتن، مثلا ده نفر دور یه معلم قشنگ رو گرفتن و همه دارن از ته دل با عشق می خندن، وقتی این عکس رو نگاه می کنی، یادِ چی می افتی؟

مثلا شاید یادت نیاد همون روز وقتی رفتی خونه با مادرت دعوات شد یا کشیدی زیر گوش برادرت یا با پدرت رفتی پارک قدم زدی، ولی نتونستی ازش بپرسی تو نوجوونی وقتی همسن تو بوده عاشق شده بوده یا نه. شاید فردای اون روزی که عکس گرفتید، همون معلم قشنگ، که خیلی دوستش داشتی، توی یه تصادف سخت کشته شد و رفت زیر خاک و تو، فردای اون تصادف، یعنی پس فردای روزی که سر کلاس عکس گرفتید، با یه دست گل و یه لباس تیره، سر مزارش تو بهشت زهرا زدی زیر گریه. شایدم اینجوری نشده، شاید فردای اون روزی که عکس گرفتید، یه روز عادی بوده و پس فرداش حتی عادی تر و معلم قشنگت توی فرسایندگی تکرارِ هر روزه، اومده و چند صفحه دیگه از فیزیک یا ریاضی رو با گچ زرد یا قرمز که چشمات رو می زده روی تخته نوشته و بعد از یک ساعت و خرده ای، کلاس تموم شده و رفتید تو حیاط.

وقتی یه عکس قدیمی یا خیلی قدیمی رو تو یه گروه تلگرامی یا واتساپی رفقای مدرسه و دانشگاه یا گروه خانوادگیت، وسط یه روز دورکاری تو این روزای نیمه قرنطینه بی سروصاحاب می بینی، از خودت شاید بپرسی من همونم؟ این منه؟ اینای دیگه الان همونن که اون موقع بودن یا همشون بنا به ضرورت عین من تغییر کردن؟ اصلا مگه من تغییر کردم؟ اصلا من کی هستم؟ کی بودم؟ کجا بودم؟ کجا هستم الان و ...

اما زیاد معطل این عکسا نمیشیم. بالاخره گروه رو می بندیم و میریم دنبال زندگی مون. شایدم همین امروز یا فردا یه عکس بگیرم از این روزای خودم. کنار همین چند نفری که توی این دنیا دارم و با همدیگه داریم حبسِ زندگی رو می گذرونیم و آرشیو بشه این قابِ ساده و بعد از ده سال، وقتی گرد نقره زمان روی موهام نشسته، یهو این عکس رو پیدا کنم و تنها چیزی که از این روزها یادم مونده کرونا باشه و چند المان محدود دیگه. یعنی اون روزی که این عکس رو لابلای صدها فایل، اتفاقی پیداش می کنم یا یه نفر برام می فرستدش، همه چیزایی که الان تمام ذهن و وجودم رو اشغال کرده، تبدیل شده به یه خاطره محو که اشک یا لبخند مختصری میاره به صورتم و همین!

یه چیزی بگم تهش: روزای خوب خیلی کمن و بیشتر روزای خوب مال دوران بچگی مون هستن. چرا؟ به نظرم روزای خوبمون فقط به خاطر خوب بودنِ ما، به خاطر معصومیت بچگی مون قشنگ بودن. وگرنه همون روزگاری که ما پشت نیمکتای مدرسه می نشستیم، یه عده داشتن همدیگه رو سلاخی می کردن... ما وسطِ جهنم، یه بهشت کوچیک داشتیم که تن به تن کنار هم تو مدرسه می ساختیمش. هر چند آموزش و پرورش تلاش می کرد پای جهنمِ دنیا رو به بهشتِ ما باز کنه و در نهایت هم موفق شد! صداقت، یکرنگی و رفاقت و معرفت رو توی بچه ها می کُشن و جاش یه سری ربات پرورش میدن که عین کامپیوتر حفظ می کنه و عین طوطی تکرار و جز به خودش تو این جهان به احدی فکر نمی کنه.

یه عکس قدیمی دیدم و دلم کشید چند خط آزاد بنویسم درباره این شتابِ شیرین و سحرآمیز و ترسناکِ عمر.

مدرسهخاطرهعکس قدیمیدورکاریقرنطینه
نوشتن و بس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید