دقیقا سیصد و چهلمین جایی که رفتم، بالاخره کار پیدا شد. وقتی دیگه از همه جا ناامید شده بودم، درست وقتی که یه لاشه شده بودم گوشه این رینگ کثافت و هر کی از راه میرسید یه مشت میذاشت تو هیکلم.
یه گوشهای واستاده بود، به زحمت برام دست تکون داد. دستاش چرک بود، قدش کوتاه، دماغش لهیده، چشماش بیرمق، پشتشم خمیده. یه تیکه نون دستش بود و یه پنیر مونده. یه لبخندی هم گوشه لبش بود که نمیفهمیدی خوشش اومده پیداش کردی یا اسهال شده یا داره نیشخند میزنه بهت.
گفتم کار! نمیدونم، شایدم داد زدم: کار! فاکینگ کار! کجا بودی تو؟ ها؟!
میدونی چقدر دربهدری کشیدم برات؟ میدونی روی همه چی چشم پوشیدم تا برسم بهت؟ میدونی چقدر حرف خوردم که ندارمت؟ میدونی چه کارایی بود که باید میکردم و چون نبودی، نتونستم؟ میفهمی؟ نه! به خدا که نمیفهمی! من، من حتی، من حتی بابامم بیخیال شدم. یعنی چاره دیگهای نداشتم. داشتم؟ خودت بگو! داشتم؟ از کجا می آوردم پول عملشو؟ نبودی که ببینی چطور جلوی چشمام آب شد و مُرد! لعنت بهت پسر! لعنت بهت!
الانم که آش و لاشی. خب بایدم باشی. از کفِ حقوق و از قراردادی بودنت، معلومه دیگه. میدونی یعنی چی؟ یعنی یه تیکه تخته پاره وسط دریای طوفانی که بهش چنگ بزنی و نمیری. غرق نشی. بمونی. زندگی نکنی. فقط زنده بمونی.
حالا چته؟ اون نون و پنیر رو بذار روی میز، بگیر بشین. چقدر ذلت کشیدم تا به اینا برسم. تموم خونوادهم باید همینو بخورن! چی کار کنم؟ التماست کنم؟ اصن مگه دست توئه؟ تو که خودت انگار خیلی مفلوکتر از منی. چته تو؟ میگم بیا بشین.
کار نشست. از نفسافتاده و غریب. انگار یه میلیون نفر کشیدنش از همه طرف.
اعصابش نازک، روانش پریش، پاهاش لاجون و کمرش شکسته. بیصدا، فقط گاهی وزوز میکرد. به زور قدم برمیداشت. بین این قدم و اون قدمش، میشد یه سیگار دود کنی. وقتی نشست، سیگارمو تو نعلبکی خاموش کردم و بلند شدم. رفتم پشت سرش. کُتش سوراخ سوراخ بود و پشتش پاره پاره. هزار تا چاقو خورده بود انگار. یه عالمه طناب از دل و رودهش رد شده بود. طنابا پشت سرش روی زمین ول بود و از درِ آلونک من زده بود بیرون. دنبالشون زدم بیرون. میرفتن تا آسمون، تا جایی که خدایان این زمینِ پر گناه نشسته بودن: غولای دنیا، شرکتای خیلی بزرگ، دلالای خیلی درشت، مردهخورای خیلی گنده، صاحبایِ این جهنم.
سر طنابا به سر انگشتاشون گره خورده بود. گاهی یه تکون مختصری بش میدادن. ولی نه خیلی!
دیگه طاقتم نکشید نگاهشون کنم. عُقَّم گرفت. بالا آوردم. برگشتم تو همون سگدونی که تازه گرفته بودمش. همون آلونکی که وقتی بهم گفتن کار پیدا شده و داره میاد پیشت، تونستم برم اجارهش کنم. رفتم پیش کار. خوابش برده بود. نمی دونم شایدم مُرده بود. بوش همه جا رو گرفته بود.
زنگ زدم به مرکز کاریابی. گفتم این که مُرده.
گفتن مرد حسابی! میخوای برد پیت و آنجلینا جولی بفرستیم دم خونهت؟ معلومه که مُرده. همه کارا مُردن. همونو بغل کن. سفت بچسبش. میدونی مُردهشَم رو هوا میزنن؟ باهاش زندگی کن. آخر هر ماه، آقایون، همونایی که اون بالاها نشستن، یه تکونی به انگشتاشون میدن، یه نون و پنیری میاد دستش، همونو بردار! قدرشم بدون. اگرم نمیخوایش، هِرررررّرررری! مشتری براش زیاده. صف بستن خلقالله.
پنجره رو باز کردم. اون پایین. کف خیابونای خاکستری و سیاه و زردابه بسته.
رشوه شاد بود. کلهملق میزد. زورگیری و دزدی میخندیدن و چاق بودن و لپاشون گل انداخته بود. کله کچل دلالی برق میزد و چشماش میدرخشید، وجدانفروشی آزادِ آزاد بود و توی جیب هر رهگذری، مبل راحتی بزرگی داشت. خیانت، دستمال به دست وسط میدون میرقصید و سرود میخوند. چاپلوسی بساط کرده بود و بلال میفروخت؛ بلالایی که دونههاش الماس بود.
صورتم خیس شده بود. سرم داشت میترکید. پنجره رو کوبیدم و بستم. جنازه کارو بغل کردم. بوسیدمش. همونجا خوابم برد. نمیدونم. شایدم همونجا مُردم.