این بلاگ رو درست کردم، تا نویسندگی رو تمرین کنم و هر چیزی رو یاد می گیرم، سریعا به کار ببندم و با بقیه هم به اشتراکش بذارم.
نوشته دوم من، یه پیش زمینه ای داره که دونستنش خوبه. به همین دلیل، می تونم سوگند یاد کنم که مروری بر مطلب اول این بلاگ، ضرر خاصی نداره!
سیمین بری افسونگری
ماجرای شیخ صنعان رو حتما شنیدید. یه سریالی هم بود به اسم «میوه ممنوعه» که البته صداوسیماییزه شده بود و خیلی مثال به دردبخوری نیست برای چیزی که می خوام بگم. کلا پیرمردایی که سر پیری به معرکه گیری می افتن همیشه به صورت یه طرفه شدیدا سرزنش میشن و کسی نمی گه شاید حریف خیلی چغر و بدبدن بوده. شاید سیمین بری افسونگری بوده، با نگاهی دلکش و موهایی رها در باد و رفتاری پرشور و بی پروا و کلامی که در عین معصومیت، یه شیطنت عشوه آمیزی داره. اینا بعضی از ویژگی های زنی با کهن الگوی آفرودیته.
شخصیت داستانت رو اینطوری بشناس!
بیاید یه گام عقبتر بریم.
توی کتاب «45 کهن الگوی شخصیت» ویکتوریا اشمیت میگه برای تعریف کاراکتر یا همان شخصیتِ داستانت باید به این چهار تا سوال جواب بدی:
شخصیت داستان شما
1 - به چه چیزی بها می ده؟
2 - از چی می ترسه؟
3 - چه چیزی اونو برمیانگیزه و به شوق میاره؟
4 - بقیه شخصیتا چه نظری درباره ش دارن؟
یعنی اگه می خوای پایِ زنی با کهن الگوی آفرودیت رو به داستانت باز کنی، باید جواب این چهار تا سوال رو بدونی.
آفرودیت یا آفرودیته یا آفرودیتا یا به یونانیِ سلیس Αφροδίτη !
«آفرودیت از اعماق اقیانوس - قلمرو احساسات - پدیدار می شود و تصویر بی نقصی از زیبایی را به معرض نمایش می گذارد. او با حجب و حیایی نهفته، خودش را استتار می کند، اما از نگاه خیره شما فرار نمی کند و به گوشه ای پناه نمی برد... همه چیز مجذوب و مسحور اوست. تمنا و عشق، او را دنبال می کند و مردان عاقل را به اشخاصی سبک سر و تهی مغز مبدل می سازد». (از تنها کتاب معرفی شده در همین متن، تا این لحظه)
این تعریف کلی، هم برای «زندلفریب» و هم برای «زن اغواگر» صدق میکنه. زن اغواگر در واقع، وجهه خبیثانه همون زن دلفریب به حساب میاد. در فیلم غریزه اصلی(Basic Instinct)، وقتی مایکل داگلاس در نقش کارآگاه پلیس برای بازجویی از زن مقتول به خونه ویلایی کاترین ترامل میره، در کمتر از سی ثانیه، از یک پلیس باتجربه، تبدیل میشه به یه آدم سبک سر و تهی مغز! البته ظاهر رو حفظ میکنه، اما عملا دیگه از دست رفته!!! در واقع، مسحورِ کاترین ترامل(با بازی شارون استون) میشه از همون لحظه؛ و ناخواسته واردِ بازی ای میشه که کاترین چیدمانش کرده.
قصه از کجا شروع شد؟ درست همینجا!
بیاید داستانمون رو بنویسیم. حداقل تیکه تیکه با چیزایی که یاد می گیریم، شخصیت داستانمون رو بسازیم و معرفیش کنیم. فقط یادآوری می کنم قراره هر کهن الگو رو وارد یکی از 36 وضعیت نمایشی کنیم. الان کهن الگوی ما آفرودیته(زن دلفریب) و وضعیت نمایشی مون، وضعیت «تعقیب» (عوامل: فراری و مکافات) هستش.
هر چند زیر چشمهایش کبود و جابجای صورتش زخم شده بود و در این دو ماه حسابی بدنش آب رفته بود، هنوز حتی زیر رگبارِ بارانِ سوزنی شهر «ناکاراسو»، اطوارِ ملیحِ راه رفتن و گیرایی نگاهش در آن دو مردمک سبزرنگ، هر جنبده ای را به سکوتِ تحسین و نظاره ای تمام مبدل می ساخت. در آن وقتِ تیره شب، گربه ها و سگهای گرسنه که در جدالی سخت برای تکه استخوانی یا تفاله غذای مانده ای بودند، لحظه ای انگار به احترام این زیباییِ لطیفِ زنانه، هیاهو وامینهادند و بی حرکت، رد گام های او را با شبرنگِ چشم های بی سو و بی رمقشان پی می گرفتند.
کارگران شیفتِ شبِ تنها کارخانه این شهر مرزی، که با سرهایی پر از افکار آشفته و دل هایی وامانده و تمام شده، سوی محل کار خود می رفتند نیز با دیدنِ «میاله»، بی اختیار، می ایستادند؛ بعضی ها بر پاشنه پا چرخیده و در تعقیبِ طرح اندامِ او، چند قدمی ناخواسته به سوی خانه برمیگشتند که با نهیبِ همکارانشان، مستی هوس از سر پریده، سر به راهِ رفتنِ هر روزه شان می گذاشتند.
برگه 1
جواب اون چهار تا سوال
سوال اول: آفرودیت به چی بها میده؟
الف - به مردان.
زنی با کهن الگوی آفرودیت، اختیار امور رو به دست می گیره در ارتباطش با یک مرد. البته نه به شکل عیان. بلکه پنهانی و مخفیانه و با کمک جذابیتش. تخصصش در ارتباط غیرکلامی، به شکل تکان دهنده ای بالاست. در فیلم کاباره(1972)، «سالی بولز» که به تازگی با برایان رابرتس - پسر جوان انگلیسی - دوست شده، در کمتر از دو دقیقه، برایان رو وادار میکنه ترجمه یه کتاب رو به عهده بگیره(در واقع می خواد به برایان کمک کنه). کاری که شاید اصلا رابرتس تخیل هم نمی کرد انجامش بده فعلا. به خاطر مهارت و تجربه بالایی که مترجمی نیاز داره.
اقناعِ نویسنده کتاب برای سپردن کار ترجمه به برایان هم لابد همینقدر طول کشیده، دو سه دقیقه! و تمام این کارا فقط با چند کلمه مختصر و یه سری چشم و ابرو اومدن و ایما و اشاره های پرانرژی و جذاب. اونم در حالی که از آشنایی ش با برایان، به عنوان همپانسیون، یه هفته هم نمی گذره.
زود عاشق و زود فارغ شدن از عشق، تابع امیال آنی بودن و عشوه گری، از ویژگی های ارتباط زن دلفریب با مردانی است که شیفتهش میشن.
قرار نبود کار میاله به اینجا بکشد. این طور گریختن، خانه به خانه و شهر به شهر، از حکومت مرکزی، حتی در خیالش نمی گنجید. دختری سر به هوا که در دانشگاه، نقاشی خوانده بود و برای تمرین و البته کسب درآمد، و از همه مهمتر، برای وقتگذرانی، در خیابان از مردم پرتره می کشید. یک روز قاضی «سِلاگان»، سرسخت ترین دادستان پایتخت، از اتفاق، از خیابانِ «ریزه» می گذشت که ده ها پرتره خوشرنگ بر بساط دختری خوش و آب و رنگ دید و تنها لحظه ای پاهایش از رفتن ایستاد.
میاله قوسِ ابروهایش را بالا انداخت و به پهنای صورت لبخند زد: «چه چهره جذابی دارید! بهتون میخوره وکیل باشید... یا مثلا استاد دانشگاه». لب سلاگانِ تندخوی عبوس، به خنده ای گذرا نشست و اگر همکارانش می دیدند می گفتند بی شک معجزه ای رخ داده. «خیر خانوم! اشتباه فرمودید!». میاله پر از شوق شد، نوک مدادش را در دهان گذاشت، به بالا خیره شد و شروع کرد به حدس زدن: «بذارید بازم حدس بزنم!».
این مرد جاافتاده که همواره نگران نگاهِ این و آن بود و از چهارچوبهای خشک زنگ زده اش یک گام بیرون نمی نهاد، ساعتی تمام، محوِ دلبری های میاله، به گپ و گفت و شوخی و خنده گذارند و در آخر، دختر خنده رو، پرتره اش را کشید و به قاضی پنجاه و پنج ساله گفت «هر چند شما خیلی خشن و بی اعصاب به نظر می رسید، اما من مطمئنم قلب مهربانی دارید» و او را مجاب کرد که در شبِ عیدِ «ناهوط» که نزدیک است، به تمام کارمندان دادستانی شهر، پرتره خودشان و همسرانشان را هدیه بدهد.
عقل از سر آدمی می پرید وقتی این صحنه را می دید، اگر می دانست سلاگان چه جور آدمی است و اگر می دانست دادستانی مرکزی، نزدیک به هزار کارمند دارد. این نخستین معامله شفاهی سلاگان بود که کف خیابان انجام شده بود و درباره موضوعی که تا آن روز پست ترین چیزها به نظرش می رسید: هنر! نقاشی! این عالمِ جفنگیات! این وهم های پوچ!
سلاگان نمی دانست عاشق شده و قطعا نمی دانست چندمین عاشقِ ناکام یا دستکم ناخشنودِ میاله خواهد بود.
برگه 2
فکر می کردم توی همین نوشته، آفرودیت و قصه ش رو تموم کنم. اما حیفم اومد. میاله خانم هم خودش رو تازه نشون داده بهم. نمی دونم به کجا برسه داستانش. اصلا ادامه بدم یا ادامه ش ندم. چون واقعا هدفم اینجا نوشتن یه قصه کامل نیست. صرفا می خوام تمرین کنم و تمرین کنیم.
ساعت دقیقا پنج صبحه! از ساعت یک صبح دارم می نویسم. ولی نوشتن و خلق کردن، آدمو سرپا نگه می داره. امتحانش کنید.