بی حرف اضافه بریم سراغ کهن الگویِ پرورش دهنده یا Demeter (دِمِتر یا دیمیتر). جالبه که دقیقا در روز مادر به طور کاملا اتفاقی به دیمیتر رسیدیم!
دیمیتر شب هنگام در هوای سرد زمستانی در خیابانها پرسه می زند و پِرسِفونه، دختر ربوده شده خویش را جستجو می کند. او از خوردن، آشامیدن و خوابیدن دست کشیده است؛ فضای خالی کنار دیمیتر - جایی که همواره دخترش حضور داشته و در کنارش گام برداشته - او را به نابودی کشانده است.
اشکهای دلتنگی اش بذر افسردگی را در زمینهای زراعی می کارد. زمینهایی که او روی آنها گام برمی دارد، توانایی باروری را از دست می دهد. با هر قدمی که برمی دارد، زمستان مسلط تر و بی رحم تر از قبل می شود تا اینکه دختر دلبندش به آغوش او بازمی گردد. تنها در این هنگام است که بذرها جوانه می زنند و فصل بهار به سوی آنها پر می کشد. او نه به خود، بلکه فقط به دخترش بها می دهد (از کتاب 45 کهن الگوی شخصیت، ویکتوریا لین اشمیت)
دیمیتر مادرِ پرورش دهنده است، اما لزومی ندارد که این کهن الگو حتما دارای فرزند باشد تا پرورش دهنده شود. آن چه اهمیت دارد، احساس وظیفه برای کمک کردن به دیگران است.
حال فهرستی از ویژگی های این کهن الگو را دقیقا به نقل از کتاب فوق می آورم:
نقصهای کهن الگوی پرورش دهنده:
برای شناخت بیشتر این کهن الگو، علاوه بر کتابی که ازش نقل قول شد، می تونید یه سری هم به اینجا بزنید. به نظرم کامل و دقیق اومد.
خب دیگه بریم سراغ نوشتن قصه ای با کهن الگوی پرورش دهنده. فقط قبلش بگم که این نوبت، قراره شخصیت اصلی قصه مون که دیمیتر هست رو واردِ وضعیت هشتم از سی و شش وضعیت نمایشی کنیم. وضعیت هشتم وضعیت «شورش» است، متشکل از دو عامل حاکم جبار و شورش.
In order for this storyline to work it must be established that the power system is tyrannical or corrupt in some sort of way, and that the conspirators are the good guys.
حتما نام «ماکسیمیلیان روبسپیر» را شنیده اید. اگر هم نشنیده اید، با یک گوگلِ ساده می توانید او را در میانه دوم قرن هجدهم میلادی پیدا کرده و درباره نقش کلیدی اش در انقلاب فرانسه صدها و بلکه هزاران هزار مطلب بخوانید. اما شما از «ژان بتیست دو ژنلی» هیچ چیز نمی دانید و این از مرحمت مادر اوست و آن چه در پی می آید، داستانِ مرحمت های اجباری مادری است که اگر چه با مضحکه غریبی که برپا کرد، رخصت نداد تاجِ افتخار بزرگترین انقلاب تاریخ بر سر فرزندش بنشیند، اما دستکم آن سر را از تیغ گیوتین محافظت کرد و رسالت یک مادر اگر حفظ جانِ دلبندانش نیست، پس چیست؟!
ولی پیش از نقل واقعه عجیبِ آن روز سردِ ژانویه 1790 که «دو ژنلی»، به ناچار خطابه حماسی خود را یکباره قطع کرد و پریشان و سرشکسته از روی سکوی سنگیِ بزرگِ میدانِ لامیرِ پاریس پایین آمد و سیاست را برای همیشه وانهاد، بر بال زرین زمان بنشینیم و به نظاره روزی برویم که «مادلین دوبراین»، مادر ژان بتیست، سرانجام مردی که قرار بود فرزندی به او عطا کند و به زندگی او رونق و معنایی ببخشد، پیدا کرد.
فرانسه، بوردو، بیست و پنجمین روزِ ژوئنِ سال 1765 میلادی. بیست و چهار سال پیش از سقوط زندان باستیل و شدت گرفتنِ طوفان انقلاب، مادلین بیست ساله بود، قامتی رعنا و بر و رویی گندمگون داشت با دو چشم روشن که به سبزی برگهای بید مجنون بود. زیباترین نبود، اما زیبا بود و البته از این زیبایی چندان باخبر نبود یا برای آن اهمیت ویژه ای قائل نمی شد. اگر نبود تشرهای پدر سختگیری که سروان بازنشسته نیروی دریایی بود، گاهی شانه نزده، آبشار موهایش را به رودِ خیابان می ریخت و بی توجه به عطر خوشی که در هوای بهار، بر شامه جوانانِ لذتجو برجا می گذاشت، سوی کودکان پابرهنه ای می شتافت که در بیغوله هایی درهمفشرده و تاریک و نمور، نه چندان دورتر از محلی که خانه پدری اش در آن قرار داشت، روز و شبِ خود را در گرسنگی و خشونتِ عریانِ فقر، سپری می کردند.
مادلین خود یتیم بزرگ شده بود و یتیم بزرگ کرده بود. مادرش هنگامِ تولد برادر کوچکش، مارسل، مُرد. پدر نیز اغلب در مأموریت های نظامی بود و اگر هم بود، آفتابی در آسمان جانش نداشت تا بر نهالِ قلب دو طفل خردسال بتابد. بر مبل قدیمی خانه لم می داد، پیپ می کشید و با داد و فریاد، به کلفتِ پیر و بی حوصله خانه دستور می داد بچه ها را از جلوی دست و پایش بردارد و ساکت کند تا بتواند روزنامه اش را بخواند یا ساعتی چند بیاساید. این گونه مادلین، پیش از آن که الفبای فرانسه یاد بگیرد، مادر بودن برای مارسل را آموخت و بیش از هر چیز، خود نیازمند آغوش مادرانه ای بود. هنوز دبیرستان را تمام نکرده بود که مطمئن شد می خواهد پرستار شود.
یکی از آخرین روزهای سال آخر مدرسه، بنا بر اتفاق، روزی از راسته ماهی فروش های بوردو می گذشت که مرد کوتاه قامتِ آفتاب سوخته میانسالی را دید، بر بزرگترین سکوی فروش ماهی در وسط میدان ایستاده و با کلماتی آتشین که ذغال داغ پیش آن به قطعه ای یخ می مانست، از ظلم فئودالها و اشراف و هزاران کودک فقیر و بی چیز در بوردو می گفت. دیری نگذشت که ژاندارم ها آمدند و با چماق به جانش افتادند و آن قدر زدند که دیگر نه صدایی از گلویش درآمد و نه تکانی در بدنش ماند. مادلین تا خانه یک نفس دوید و لرزید و گریست.
تابستان که از راه رسید، بی درنگ به سراغ محلات فقیرنشین شهر رفت و صدها کودک یتیم و آواره را دید و تمام دلش پیش آنها جا ماند. هفته ای دستکم دو نوبت، غذاهای دست نخورده همسایه ها را جمع می کرد و به آن محله ها می برد، روی زمین می نشست و با دست خود لقمه لقمه به دهان بچه ها غذا می گذاشت، با آنها بازی می کرد و در آغوششان می کشید. هجده ساله بود، اما درونِ خود مادری می دید جاافتاده و پرحوصله که شوقی جز پروردن کودکان نداشت و البته همواره می دانست می خواهد کودکان بسیاری از بطن خود داشته باشد و آنها را از چشمه مهر خود سیراب سازد.
دو سال بعد، بوردو، بیست و پنجمین روزِ ژوئنِ سال 1765 میلادی؛ روزی که عاقبت مردی که مادلین را به آرزویش رساند، از راه رسید. «هنری دو ژنلی» پسر یکی از اشراف بود که بر پدر خود طغیان کرده و اینجا و آنجا علیه مظالمش سخن می گفت، سمت کشاورزان و کارگران او را گرفته و طرد شده بود. در محله فقیرنشین ژانوا، مادلین را در حال خدمت به یتیمان دید و دل از کف داد. آن قدر دیدن این دختر زیبا در آن مقام مادرانه، بر سرشوقش آورد که قدم پیش گذاشت و بی آداب و ترتیبات پرتکلف خاندانش، از او خواستگاری کرد.
سال بعد، وقتی ژان بتیست یک ماهه بود، درست در همان نقطه در میدان ماهی فروشان بوردو که مرد آفتاب سوخته را به خاک و خون کشیدند، ژاندارم ها پسر طردشده را از سکوی سخنرانی اش پایین کشیدند و بُردند و دیگر از او خبری نشد تا آن که سه سال بعد، مادلین سند گواهی فوتش را در تابلو اعلانات ژاندارمری بوردو، کنار ده ها اسم دیگر دید، بر زانو شکست، جیغی کشید و بیهوش شد.
مادلین به پاریس رفت، پرستاری خواند و در یکی از درمانگاه های کوچک حومه پاریس به کار مشغول شد. سال به سال زمزمه نارضایتی عمومی از اشراف اوج می گرفت و پاریس، قلب تپنده ای شده بود که روزنامه هایش با انتشار پیاپی مقالاتی تند و کوبنده علیه زمین داران، خونِ خشم را به اندام فرانسه می رساند. نویسندگانی نوجو و ظلم ستیز، جان بر کف گرفته بودند و می نوشتند و می نوشتند و می نوشتند و مردم بیش از همیشه، می خواندند و می خواندند و می خواندند. انجمن های سرّی عدالت طلب، هر سو برپا می شد و شورش هایی کوچک اما مستمر و جوشان، اینجا و آنجا شکل می گرفت و اگر شامه تیزی هم نداشتی، بوی انقلاب را می توانستی در هوا استشمام کنی؛ اما مادلین، بیش از انقلاب، فاجعه دلخراش را بو می کشید؛ فاجعه ای برای یگانه پسرش که تمام زندگی اش بود.
ژان بتیست در فضای ملتهب پاریس بزرگ می شد و نوجوانی سرکش بود که از خواندن کتاب و از شنیدن خاطرات دیگران از پدر شجاعش، یک دم خسته نمی شد و دست نمی کشید. گاه در جمع همسن و سالانش، و در میهمانی های دوستانه، می ایستاد و خطابه می خواند! ابتدا بازی بچگانه ای می نمود، اما دم به دم و سال به سال، ایستادنها و لحن سخن و محتوای جملاتش، به پدر شبیه تر می شد و مادلین دل آشوب تر می شد و بی قرارتر و دائما لب به اعتراض می گشود که سر درس و مشقت برو و دهانت بوی شیر می دهد و لازم نکرده تو حرف های گنده تر از دهانت بزنی و کله ات بوی «بوف بورگونیون (Boeuf bourguignon)» می دهد و ... میان مادر و پسر گفتگویی بی پایان و جنگی ابدی برپا بود.
ژان باتیست نوزده ساله بود که وارد دانشکده حقوق شد و از همان زمان، بنای سخن گفتن در جمع های غریبه تر و بزرگتر گذاشت و کارش در کوتاه مدتی بالا گرفت. ساعتی که مادلین شنید پسرش با ژرژ دانتون حقوقدان و لئوپولد پروژ فیلسوف که هر دو از دشمنان سرسختِ لوئی شانزدهم بودند، رفت و آمد و نشست و برخاست مختصری پیدا کرده، تقریبا دچار نوعی از جنون شد. بی درنگ برخاست، به درمانگاه محل کارش رفت، استعفا داد و از آن روز هر جایی که پسرش سخنرانی یا جلسه ای داشت، حاضر می شد. قبل و بعد از جلسات و گردهمایی های رسمی و غیررسمی، نزد پسرش می ایستاد و زیر گوشش دائما تکرار می کرد: «تند حرف نزن! چیزی نگو که بیان بگیرنت! بس کن ژان! بس کن! پدرت رو کشتن، تو رم می کشن! بهت میگم بس کن! لازم نکرده تو مملکت رو اصلاح کنی! بشین بسه! علیه پادشاه چیزی نگو! و ...». آخرین حربه اش این بود که دست او را نیشگون بگیرد و محکم و شمرده بگوید: «به خدا که جیغ می زنم. یه جوری که دیگه روت نشه برگردی حرفی بزنی... همه بگن مامانش نذاشت حرف بزنه. می فهمی چی میگم؟!». ژان، گوش می داد و گوش نمی داد. کار خودش را می کرد، وظیفه خود را والاتر از آن می دانست که تسلیم پچ پچه های پر اضطراب یک زن شود؛ هر چند آن زن، مادرش باشد و هر چند دلش برای او بسیار بسوزد.
آن روز سردِ ژانویه 1790 در میدان لامیر، نخستین مرتبه ای بود که به دعوت دانتونِ بزرگ و شهیر، قرار بود «ژان بتیست دو ژنلی» برای هزاران نفر از مردم خشمگین پاریس، علیه حکومت اشراف سخنرانی کند. زمزمه ها پیرامون نام این جوان 24 ساله بسیار شده بود و می گفتن چهره جوانِ انقلابِ خروشان فرانسه است که منطق و احساس و حماسه را استادانه در هم می آمیزد و آینده فرانسه آزاد را می توان در خطوط چهره او رصد کرد.
با لحنی آرام، کلمه به کلمه، آن گونه که خلایق گوش تیز کنند به شنیدنِ آوایش، سخن آغاز کرد و در چشم بر هم زدنی، تندر و غرید و به شعبده ادبیاتِ غنی و ذهن پویای جوانش و کشتیِ خشمی که بر موج انتقام خواهی اش از خون پدر سوار کرده بود، داشت اندک اندک جمعیت را به تلاطم می انداخت، که ناگاهِ جیغ ممتدِ گوشخراشی، رشته کلامش را درید و هزاران جفت چشم را مبهوتِ گوشه دورافتاده ای از میدان کرد؛ آنجا که زنی چهل و پنج ساله، با چشمانی سبز و قامتی که چون شاخه ها و برگهای بید مجنون در باد، می لرزید و کلماتی که لابلای جیغ ممتد، به سختی شنیده می شد: «بس کن! بهت میگم بس کن! تو قرار نیست یه مبارزِ کوفتی لعنتی باشی! پدرتو کشتن! بسه! بس کن! تو بچه منی! حق نداری منو به عزای خودت بنشونی. من طاقت ندارم. می فهمی؟!!! می فهمی یا نه؟! بیا پایین از اون بالا! همین حالا! میگم بیا پایین! وگرنه اونقدر جیغ می زنم. بیا برو سر کار و زندگیت. این مسخره بازیا رو تمومش کن. اینا الان برات کف می زنن، بعد که تو رو بگیرن بزنن ببرن، هیچ کدوم اینا پیداشون نمیشه».
وقتی ژان دید که مردم مادرش را هُل دادند و صدها صدا به هوا برخاسته که: «خفه شو بابا ! بذار ببینیم چی میگه! گمشو برو کثافت! ببند دهنتو و ... » ، دلش از جا کنده شد. سرشکسته از مردم و دلشکسته به خاطر مادری که آماج ناسزای مردم شده، با احساسی متناقض و قلبی که دیوانه وار بر قفسه سینه اش می کوفت، در حالی که دانتون شانه هایش را چنگ زده بود و فریادهایی می زد که ژان هیچ کدام را نمی شنید، از پله های سکوی سنگی میدان لامیر پاریس پایین آمد و میان همهمه تمسخر و طعنه «بچه ننه» جماعتِ انقلابی، راه خود را به سختی از میانشان گشود و به زحمت مادرش را یافت، او را در آغوش کشید و زیر لب گفت: «چی کار کردی مامان؟!».
مادلین نیمه بیهوش، پاسخ داد: «کاری که هر مامانی می کنه: محافظت از بچه ش».
ژان بتیست دو هفته بعد، یک ماه بعد، سه ماه بعد و یک سال بعد، دوباره و دوباره و دوباره تلاشهایی کرد تا به عرصه مبارزات سیاسی بازگردد، اما دیگر کارش ساخته شده بود. «بچه ننه میدان لامیر»، لقبی بود که ده ها روزنامه به او داده بودند و دیگر اعتباری برایش نمانده بود. ژرژ دانتون در نامه ای به ژان نوشته بود: «اگر آن اتفاق مسخره نمی افتاد و لااقل تو آن قدر مسخره سخنرانی ات را ول نکرده بودی و سمت ننه ات نمی رفتی، حالا دستکم یک نماینده درست و حسابی در مجلس فرانسه بودی. ضمنا با هوش و ذکاوتی که داشتی، می توانستی جلوی این مردک بی همه چیز وحشی زبان نفهم متعصب، روبسپیر عوضی را بگیری. بوی خون می دهد هر کلمه اش. خیال می کنم عاقبت گردنِ همه ما را همین دیوانه زیر گیوتین می فرستد. خاک بر سرت که ژان باتیست! برو همان وردست ننه ات بمان!».
چندی بعد، پیش بینی ژرژ دانتون به واقعیت پیوست و او نیز مانند جمع کثیر دیگری به همت روبسپیر زیر تیغ گیوتین رفت و البته این گردونه آن قدر چرخید که نوبت به خود روبسپیر هم رسید و در عین ناباوری، او نیز خدانیامرز شد. خون. خون...
خون. هنگامی که این خبرها به مادلین می رسید، برای خودش و پسرش خوشحال می شد و بی اختیار اشک به چشمانش می آمد. از حال و احوال ژان بتیست اطلاعی در دست نیست، اما می گویند سالهای سال پس از مرگ مادرش، جز برای خریدن توتون و روزنامه از خانه خارج نمی شد و برخی معتقدند اغلب نوشته های پرمغزی که با نام های مستعار مختلف در مطبوعات فرانسه منتشر می شد، و نظام جدید را نقد و تحلیل و بررسی می کرد، به ژان باتیست دو ژنلی تعلق داشت.
از ساعت 2 بامداد شروع کردم و ساعت شش و نیم صبح تموم شد. آیا می تونم برم سرِ کار؟ بله! می تونم! اگر خواب امانم دهد...!