پیشنهاد کاملا دوستانه:
ابتدا قسمت اول این نوشته (ربایش ملکه لازانیا) را بخوانید
و پس از آن قسمت دوم این نوشته (پند ناتمام پدرِ کیس)
سپس قسمت سوم را مطالعه نمایید
وارد اتاق شدم تا پشت میز بنشینم و چیزکی بنویسم. ناگهان احساس کردم اتاقم لرزید. زلزله تهران؟ پیشلرزه؟ یا خودِ خدا! خواستم به سمت چارچوب در فرار کنم که دیدم شانههای کاراکتر قصه نانوشتهام است که میلرزد. صورتش خیسِ اشک شده بود. کنارش نشستم. شروع کردم به توجیه.
به خدا کار پیش اومد. ببین من دورکارم. نگاه نکن به خاطر کرونا تو خونهم. خیلی سرم شلوغه.
چرا باید حتما یه چرندی بگی؟! خفهخون گرفتنم یه گزینه است. بهش فکر کن! پُستای سه روز اخیرتو دیدم. اون همه نوشتی، یه کلمهم حرومِ ما نکردی! برو بیرون بذار به درد خودم بمیرم.
دزدِ رقیقالقلبی است، دلباخته ادبیات! گاهی که مشغول کار هستم، گاهی که کتابی ورق میزنم، گاهی که با خانواده و رفقا بگو بخند میکنم، گاهی که سریال یا فیلمی تماشا میکنم، میبینمش که قدم میزند، تند و عصبی و سیگار از پی سیگار دود میکند. سعی میکند نگاهش با نگاهم تلاقی نکند. از این که کارش گیرِ من است، او آشفته است و من ناراحت. اعصابم نمیکشد. کار عقبمانده بسیار دارم و حوصلهم لیمویی است که تا آخرین قطره، چلانده شده باشد.
دوست دارم این قصه را زودتر تمام کنم که این دزد هم برود پی کار و زندگیاش؛ این جنابِ کیس عامری، که عاشق کوکب شد و دست به آدمربایی مهیبی زد که سرنوشت دو کشور را برای همیشه عوض کرد؛ کوکبی که عرض کردم نام شناسنامهاش لیلی بود.
بله! شما در داستانِ لیلی و مجنون به سر میبرید. یک ورژنِ کاملا نظامی و البته غیرگنجوی!
امشب کیس دل و دماغ کلکل ندارد. انگار وضعیت نامعلومش را پذیرفته و حوصله بازخواست مرا ندارد. بهتر! تمرکزم بیشتر میشود. لبتاب(یا لپتاب، یا لپتاپ، یا لبتاپ)م را روشن میکنم و به فایل وُرد سفید حمله میکنم؛ درست همانطور که ارتش لازانیا در یک صبح شنبه زیبا، به مرزهای ماکارونی حملهور شد.
جنگ دو کشور هر روز ابعاد پیچیدهتری پیدا میکرد. با به کارگیری فناوریهای مهیب و استفاده از بمبهای میکروبی و شیمیایی و هواپیماها و پهپادهای جنگی فوقپیشرفته، تلفات هر دو طرف به طور تصاعدی بالا میرفت.
مثل تمام جنگها، مردم بیچاره شده بودند و دلالان اسلحه، با دمشان گردو میشکستند. خیابانهای شهرها و میدانگاه روستاها پر از کشتگان و زخمیان و آوارگان بود. خون روی خون موج میزد و آنها که از گلوله و بمب جان سالم به در میبردند، در دهان گشادِ گرسنگی، بلعیده و در معده سیریناپذیرِ عفریته جنگ، هضم میشدند.
کار ِسربازگیری بالا گرفته بود و همه باید اعزام میشدند؛ از کودک تا پیرمرد، هر کسی گوشتی بر استخوانهایش بود که میتوانست حتی دیوار نحیفی در برابر صفیر گلولهها باشد، میبایست کولهبارش را میبست، سوار قایقهای آبیخاکستری ارتش لازانیا یا قایقهای سرخوبنفش ارتش ماکارونی میشد و به جنگ میرفت.فرار از خدمت در هر دو کشور، با مجازات مرگ پاسخ داده میشد و این...
میشه جمع و جورتر بگی؟ برس به قصه لعنتی ما. من، کوکب و اون پنج تا پسر بیچارهم!
پُکی به سیگارش میزند. لیوان سفالی آبم توی مُشتش است. آن را تا آخر نوشیده. به من نگاه میکند و به سختی فشارش میدهد. احساس میکنم منظورش گلوی من است.
باشه! باشه! دارم میرسم دیگه. مگه قضیه همین سربازی نبود که بدبختت کرد؟
چرا.
خب دارم میگم دیگه. زبون به دهن بگیر برادر آدمربای من!
خیلی خب. زودتر. من دائم لحظه رفتنشونو میبینم و عذاب میکشم. انگار همین حالاست، درست جلوی چشمم، اون روز لعنتی که برگه اعزام برای پرینتر و هارد اومد؛ دوقلوهای قشنگِ من و لیلی! پسرای خوبم.
مجنونم کردی مجنون جان! الان میگم.
روزی که کیس و کوکب عاشق هم شدند، هوا آفتابی بود، آفتابی و داغ! کوکب برای خریدنِ تخم مرغ محلی جهت درست کردن نیمرو - تنها غذایی که بلد بود - به بقالی میرفت. کیس هم برای تمدید بیمه بدنه ماشین پدرش از خانه بیرون زده بود. نگاه آنها سر چهارراه با هم تلاقی کرد و ...
وای! وای! یه بار خب بخون نوشته قبلیتو! من نرفته بودم بیمه بدنه ماشین آقاجون رو تمدید کنم، رفته بودم کتاب کنکور بگیرم لعنتی.
آها یادم اومد. به اسم خریدن کتاب کنکور، پولِ باباهه رو گرفتی که بیای بیست تا بازی جدید کامپیوتری بخری.
خب. خب. باشه. هر چی تو میگی.
ولی لیلی رو درست گفتما.
اصلا مهم نیست. باشه! برای تخم مرغ اومده بود.
دقیقا خودشه. سر چهارراه حواست نبود، تو از چپ میرفتی راست، اون از راستی میومد چپ.
نه! داری برعکس میگی. من از راست میرفتم چپ، اون از... اَه! منم خُلم کردی. خیلی خب. هر چی.
خلاصه. حواستون نبود، رفتید تو بغل هم. تخممرغا ریخت رو زمین.
خب؟ بعدش؟
هیچی دیگه! همه تخم مرغا نیمرو شد!
یعنی چی؟ خزعبل چرا میگی؟
گفتم که هوا داغ بود. زمینم داغ بوده دیگه. داغِ داغ، عین جهنم! تخم مرغا که میریزه زمین، همونجا نمیرو میبنده.
یه جوری حرف میزنی انگار تو اونجا بودی؟ این تخیلات مزخرف رو بذار کنار، عین آدم بنویس.
دلم میخواد! هر کاری دلم بخواد میکنم. اینجا قصه منه! تو هم کاراکتر قصه منی. میتونمم اصلا ننویسمت. خیلی هم تو نقشت فرو نرو! اینجا دنیای منه! از اون بیرون خستهم. میفهمی؟ از در و دیوار و منطقش، از آدماش، از دوتادوتاچارتاشون، از روالهای احمقانهش، اتفاقات معمولیش، از همه چیزش بیزارم. دلم میخواد اینجا، توی قصه، آزاد باشم، بیمنطق باشم، بیمزه باشم، هر چی. بدتم میاد، هرررّرری!!!
باشه! باشه! آروم! آروم آقای نویسنده!
***
تا حالا نویسنده را این طور ندیده بودم. انگار دود از کلهاش بلند میشد. حالش خوب نبود. شاید تقصیر من است. نباید این قدر به او فشار بیاورم. هر کسی قصه درد خودش را دارد. باید کمی صبور باشم. بگذار کمی دلگرمش کنم. جزییات چه اهمیتی دارد. اصلا عالمِ خیال است. قصه عشق ما را بگوید، درد فراق پنج پسر رشیدم که در آن جنگ لعنتی به خاک و خون کشیده شدند، بگوید. باقی جزییات است. آری! بگذار کمی دلگرمش کنم.
من آرومم! فقط دست از سرم بردار.
حالا که گفتی، دقیقا یادم آمد. من و کوکب، همونجا روی آسفالت، کنار خطوط عابرپیاده، نشستیم رو زمین. من اتفاقا یه نون سنگک هم گرفته بودم. نگاهمون غرقِ هم شده بود. مردم خیرهخیره ما دو دیوونه رو تماشا میکردن که داریم از نیمروی کف خیابون، لقمه میگرفتیم، زیر آفتاب. این اولین قرار عاشقانهمون بود... خوبه؟ خوب گفتم؟