مرتضی کی‌منش
مرتضی کی‌منش
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

قصه آقای سوخته

پیت بنزین رو محکم تکون‌تکون می‌داد. انگار نمی‌خواست از یه قطره‌شم بگذره. پیت رو پرت کرد کنار. فندکی که باهاش بهمنشو روشن می‌کرد، از جیب شلوارش کشید بیرون.

یه آقایی بود سر این کوچه بساط می‌کرد لباس می‌فروخت. مشتری زیاد نداشت، اما روزیش رو خدا می‌رسوند. زیاد نمی‌شناختمش، نه من، نه بقیه مغازه‌دارا. آروم بود و سرش به کار خودش.

اون اوایل که اومده بود، بعضی شاگرد مغازه‌ها میومدن، یعنی می‌فرستادنشون، این آقا رو اذیت کنن که جمع کنه بره. بالاخره میگن بازار، ولی جنگله دیگه. نزنی، می‌زننت، نخوری، می‌خورنت و از این قصه‌ها

این آقا پول جا نمی‌داد، یه کم ارزونتر می‌فروخت، خب کاسبایی هم که ماه به ماه کرایه می‌دادن، تحمل نمی‌کردن. طبیعیه. نمیشه خُرده گرفت و براشون منبر رفت. سوئیس که نیست اینجا. جهان سومیم.

منم اگه دهن به دهن نشدم باش، از خُلق خوبم که نبود، اولا مغازه مال خودم بود و کرایه نمی‌دادم، ثانیا اعصابم به کل‌کل نمی‌کشید. یه مرد طلاق‌گرفته بی‌بچه بی‌هنرِ آسمون جُل که از همه دنیا، یه مغازه داشت که از باباش ارث برده بود؛ اونم تو خونواده‌ای که سری داشتن تو سرا و بیشتر فک‌وفامیل، یا تحصیلکرده بودن و درآمد عالی داشتن، یا بازاری بودن و بازار تو مشتشون بود و کاروبارشون سکه.

خلاصه این آقا بساط می‌کرد و ماهام کم‌کم دیدیم چیزای دیگه داره میاره؛ چیزایی که ما نداشتیم و نمی‌فروختیم و نمی‌خواستیم بیاریم بفروشیم. مثل دستکشای ارزون، شال‌گردنایی با کاموای بی‌کیفیت و بافتِ بد، چیزایی که مشتریای ما دنبالش نبودن. اینه که بی‌خیالش شدیم.

خونواده هم نمی‌دونم داشت یا نداشت. فقط بعضی وقتا می‌دیدم با یه دختر کوچولو میاد. دختری که کلاه کاموایی قرمز و مانتوی خاکستری داشت و همیشه نگاهش به این آقا بود. موقع حرف زدن آرومش، موقع فروشِ کُند و کش‌دارش، موقع غذای فست‌فودی خوردن یا ساندویچ نون‌پنیر گاز زدن، موقع بی‌کاری، نگاهِ بچه، همیشه خدا سمت اون آقا بود.

هر روز حوالی هشت صبح، آروم و بی‌سروصدا میومد این آقا و گاهی هم دخترش همراهش بود. حدود نُهِ شب هم، لباسا رو می‌ریخت تو یه بقچه بزرگ و می‌رفت.

اما این روزای یک‌نواختش از وقتی گیرای شهرداری شروع شد، آشفته شد؛ هم خودش، هم دخترش. نمی‌دونست چی کار کنه. شبیهِ یه درخت نحیفِ طوفان و بارون‌خورده شده بود. چند سری بساطش رو و یکی دو بار هم خودشو جمع کردن بُردن و بارِ آخر، وقتی لگدی زدن و فحشی به مادرش دادن، یکهو از جا بلند شد، داد زد، در واقع نعره زد! جوری که کسی تا حالا این طور نعره‌ای تو اون خیابون و تو راسته ما نشنیده بود.

کلا این آقا موقع حرف زدن با مشتری خیلی شمرده حرف می‌زد، انگار داره یه راز تعریف می‌کنه. قدش کوتاه نبود، به هیکلشم میومد اقلا قبلا بدنسازی کار می‌کرده، سیبیل کلفتی هم داشت، اما مثل دخترای دبیرستانی، خجالتی بود. البته الان دیگه مطمئن نیستم. شایدم حوصله نداشت و می‌خواست تو جزیره کوچیکِ بساطِ لباس‌های بُنجلش با دخترک و تک‌وتوک مشتریاش تنها باشه.

اون بارِ آخر، سه چهار تا مأمور قلچماق شهرداری اومدن، گفتن صد بار بهت تذکر دادیم، زبون آدم نمی‌فهمی. مرد آهسته گفت من با این کار خرجی دارم میدم. کار برام درست کن تا بساط نکنم تو خیابون. فکر می‌کنی عاشق این کارم؟ کار برام درست کن.

یکی از مأمورا گفت باشه کار برات درست می‌کنم. بعد همشون با هم کل لباس‌هاشو ریختن توی جوب که پُر از گِل و کثافت بود و آب باران تازه آمده هم سطحشو آورده بود بالا و بساطش رفت که رفت. همینجا بود که داد زد. رگ‌های صورتش ورم کرده بود، دست‌هاش تو هوا تکون‌تکون می‌خورد و فحش‌های رکیک از دهنش بیرون می‌ریخت.

اون‌قدر داد زد که از هوش رفت. مأمورا وقتی مطمئن شدن که نمرده، رفتن. ده دقیقه بعدش به هوش اومد. تکیه‌ش داده بودیم به تنه یه درخت و یه لیوان آب قند بش دادم. بلند شد. سوار موتور فکسنی‌ش شد و هندل زد و راه افتاد. نیم ساعت بعد برگشت. یک پیت دستش بود. پیت آبی.

ریخت روی هیکلش و خوب پیت بنزین رو تکون داد. دستش رفت توی جیبش و فندک رو روشن کرد و انداخت روی خودش. آتیش دیوونه شد و شعله کشید.

با پتو از مغازه بیرون پریدم. یکی دو نفر دیگه هم با پتو و کپسول اطفاء حریق اومدن. یه کم دیر شده بود، ولی نه خیلی. اون آقا نجات پیدا کرد، اما چهل درصد بدنش سوخته بود. بیشتر سوختگیا هم پوست و گوشت صورتش بود. در واقع چهره‌ای براش نموند.

یه سال بعد، یه روز ظهر اومدم مغازه، دیدم یه نفر باز بساط کرده و لباس می‌فروشه. دقت کردم. با این که تشخیص صورت دفرم شده‌اش خیلی ساده نبود، اما فهمیدم همان آقاست؛ آقای سوخته.

یه بار به صدای ذهنیم که همیشه می‌گفت سمت این آدم عجیب نرو گفتم خفه شو و دلمو زدم به دریا و رفتم و باهاش مفصل صحبت کردم. بماند که چه‌ها گفتیم و بماند که این آقای سوخته، یه زمانی نابغه ریاضی بوده و عاشق سه‌تار، اما توی پونزده سالگی، بعدِ جداییِ ننه باباش و جیم شدنِ باباش با یه زنِ بلوندِ بُلغار، یه دوره‌ای دیوونه میشه و بستریش می‌کنن و بعد که میاد بیرون می‌فهمه مادرش مُرده و داییش اموال اندکشو بالا کشیده و بماند که توی بی‌پولی و فلاکت و خیابون‌گردی، یه روز عاشق میشه و یه آلونکی تو حاشیه شهر کرایه می‌کنه و تشکیل زندگی میده و در نهایت، بماند که یه سال بعد ازدواجش، خانومش که از آوارگی و بی‌کاری خودشو و شوهرش به تنگ اومده و استرس کشیده و افسرده و مریض شده بود، سرِ زا از دنیا میره و همون موقع‌ها بوده که آقای سوخته از سر ناچاری و برای تهیه شیرخشک و پوشک بچه‌ش، می‌افته به دستفروشی و ...

همه این‌ها بماند برای بعد.

آخر حرفامون پرسیدم اوضاع الان چطوره؟ گفت بهتره! در واقع بهتر از قبله! صورتِ سوخته، مزیتایی داره. مأمورا که بساطمو دیگه جمع نمی‌کنن، مردمم که ازم بیشتر خرید می‌کنن. خلاصه غذایی گیرم میاد که شیکم خودم و بچه‌مو سیر کنم.


پی‌نوشت: به جز جمعه‌ها که در ویرگول می‌نویسم، شش روزِ دیگر هفته، در سایت شلم شوربا مطلب منتشر می‌کنم.

داستاندستفروش
نوشتن و بس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید