خواستم یه مقدار دیگه هم درباره آفرودیت بنویسم ولی دیدم دیگه بسه! بذار بریم سراغ کهن الگوی بعدی.
این هفته به «شیرزن» یا آرتمیس می پردازم.
با این تذکر که خوندنِ کتاب «45 کهن الگوی شخصیت» از انتشارات ساقی رو از دست ندید. چیزایی که من نقل به مضمون از کتاب میارم اینجا، یک سوم کتابم نیست. مثلا کهن الگوی آفرودیت، جنبه خبیثش میشه «زن اغواگر»، که من کلا درباره ش چیزی نگفتم. تمام جوانب هر کهن الگو رو هم نمی تونم بنویسم. کارِ من تمرین کردنه. یه ویژگی هایی از هر کهن الگو رو می خونم، بازنویسی می کنم و با بعضی از اون ویژگیا یه قصه سرهم می کنم. اینم گفتم که هر نوبت، یک کهن الگو رو وارد یکی از «سی و شش وضعیت نمایشی» می کنم. این دفعه یه آرتمیس رو باید واردِ وضعیت ششم کنیم، یعنی وضعیتِ «بلا»! توضیح این وضعیت رو به زبان غیرمادریمون می ذارم که تمرینی هم بشه برای زبان دوستان:
بریم سراغ کارمون
ایزدبانوی آرتِمیس، زیر کورسوی مهتاب، در میان درختان جنگلی سربه فلک کشیده قدم می زند. او تیروکمان نقره ای رنگی با خود حمل می کند. به آرامی در دل شب گام برمیدارد و از دختران معصوم حراست می کند. او به دنبال حریفی می گردد تا مهارت خود را به عنوان کمانگیری خبره ارتقا دهد. آرتمیس سالار شکارچیان است. او ایزدبانویی است که ترجیح می دهد تا بی مونس و همدم - خودکفا، مستقل و بی نیاز از دیگران - زندگی کند. او با ظرافت و تمرکز کامل، توجه خود را معطوف هدفش کرده و آن را تا انتها دنبال می کند (از کتاب « 45 کهن الگوی شخصیت»، اثر ویکتوریا لین اشمیت)
زنی با کهن الگوی آرتمیس یه مدافعِ سرسختِ حقوق زنانه که خیلی بیشتر از امنیت و سلامتی خودش، درگیر و پیگیرِ مشکلات اوناست. برای کمک به زنان و کودکان، لازم باشه جونش رو بدون لحظه ای تردید فدا می کنه. جنبه مردانه آرتمیس به اندازه جنبه زنانهش قویه و به همین دلیل در برخی وضعیتها دچار سردرگمی و عدم تطابق میشه در ارتباطاتش. چندان اهمیتی به مد روز نمیده و برای زنان خانه نشین یا زنانی که دنبال کار کارمندی میرن، بها نمیده.
فرمانبر و سر به زیر و حرف گوش کن، صفاتیه که اگه آرتمیس باشین، چندان باهاشون آشنا نیستین! از غرق شدن تو طبیعت لذت می برید و اگه مدت زیادی تو شهر بمونید، نامیزون میشید و مأیوس و درمانده. قدم زدن در دل شب رو دوست دارید و با تنهایی در تاریکی، مشکلی ندارید.
با اینکه یه آرتمیس ممکنه دیر ازدواج کنه یا اصلا ازدواج نکنه، اما یه مادرِ به معنای واقعی است که خودش رو نسبت به محیط زیست مسئول می دونه و برای منابع و ذخایر زمین ارزش بالایی قائله. اهل شهود و غریزی و عاشق سفره و کشف مکانهای شگفت انگیز، جذابیت زیادی براش داره.
و حالا پاسخی مختصر به بعضی از سوالات مهمی که درباره هر کهن الگو باید جواب بدیم:
یک) آرتمیس به چی بها میده؟
خب حالا وقت قصه است. با این چیزایی که درباره آرتمیس یاد گرفتیم، یه چیزی بنویسیم تا عالمِ بی عمل نشیم! بیاید یه شخصیت «شیرزن»(کهن الگوی آرتمیس) رو در موقعیت وقوع «بلا» قرار بدیم.
- وقتی اون حمله عجیب، از زیرِ زمین شروع شد، وقتی اون پشمینه پوشا که ریش تا مرز چشماشون رفته بود، با داس و چکش و ساطور به مردم هجوم آوردن، تو کجا بودی دادیرا؟
- اگه خیلی دقیق بخوام بگم، وسط ترافیک بزرگراه «ماستی»، توی تاکسی، کنار پنجره. کنار اون یکی پنجره هم یه آدم مریضی نشسته بود که حالشو جا آوردم. درست یادم مونده. روز اول دانشگاهم بود. در واقع روز اول و آخرم!
غروب بود. غروبی در تاکسی. تاکسی یک کرامولِ 902 قدیمی بنفش بود، با نوارهای زرد. در ترافیکِ خسته بازگشتِ هزاران هزار کارمند و دانشجو به خانههایشان.
دادیرا می لرزید؛ آن قدر که صدای ساییده شدن دندانهایش را بر هم میشنید. دستگیره درِ تاکسی را در پنجه دستش فشار میداد تا بتواند بنشیند و از جا کنده نشود و قلبش، دیگ جوشانی بود که از خشم میتپید؛ خشمی که هر لحظه، بر ترسش فزونی میگرفت؛ و این ترس برای دختری هجده ساله که از نخستین روز دانشگاه به خانه بازمیگشت، هیچ غیرطبیعی نبود.
زنِ میانسال چهره ملیحی داشت که با کراهت و عذابی جانکاه در هم پیچیده بود، اما هیچ نمیگفت، و دادیرا با حیرت به خطوط شهوت در چهره خپله مرد زشتروی مینگریست و نفسهای پَست او را شماره میکرد؛ گویی ناامیدانه، تمام شدنِ این نفسها و مرگ ناگهانی مرد مزاحم را انتظار بکشد.
دادیرا میلرزید و میتوانست انگشتان کشیده و لاغر خود را گره شده دور گردن آن جانور تصور کند که با فشاری مرگبار در هم قفل شده بود!
تمام وجودش سوال بود، سوالی از زن: چرا مسافری که این سان بسیط و هرزه نشسته و پای خود را به ران تو چسبانده، با یک لگد یا به یک سیلی از خود نمیرانی؟ دستکم چرا جیغی نمیزنی که حیثیتش را بر باد دهی؟! لذتی هم در چهرهات نیست که بگویم به من چه؟
وقتی این سوال بیجواب ماند، دادیرا از خودش سوالی پرسید: تو چرا کاری نمیکنی؟ چون بچهای؟ چون اولین روز دانشجو شدنت است؟ شرف مگر روز اول و آخر میفهمد؟ شرف، شرف است و مظلوم، مظلوم!
«بی شرف! جمع کن خودتو!».
طنینِ صدایش در تنِ راننده و مسافران نشست و موجی شد که سراپایشان را به لرزه انداخت. نیمخیزی کوتاه و برقآسا بود، با دست راستی که دستگیره را رها کرده و حالت نواختن سیلی به خود گرفته. دادیرا میلرزد، آشکارتر از قبل. خشم غالب آمده و ظرف ترس را شکسته بود.
راننده بیاختیار ترمز زد، و اگر ماشینها در هم قفل نشده بودند و سرعت زیاد بود، فاجعهای رخ میداد. راننده و مسافر نشسته در کنارش، برگشته و با چشمان از حدقه درآمده، به دادیرا، مرد خپله و زن میانسالِ بهت زده، خیره مانده بودند. صورت مرد سرخ شده بود، پشتش را به شکل عجیبی صاف نگه داشته بود، انگار عرق سردی بر مهرههای کمرش نشسته باشد.
از فریاد دادیرا مهیبتر، نگاه او بود که با تمام توانِ روحِ بیگناه یک دختر 18 ساله، بر وجودِ نیمه جانِ مردک میخ شده بود. لحظاتی کوتاه در سکوت، و بعد، مزاحم بزدلانه دست به دستگیره برد و بیرون زد. اسکناسی روی شانه راننده انداخت و بی آن که در را ببندد، در هیاهوی ترافیک گم شد؛ در حالی که لحظهای سربرگرداند تا چهره دادیرا را ببیند و به خاطر بسپارد.
زن دستانِ دادیرا را گرفت و دادیرا دید که او هم میلرزد. سکوت. سکوت. سکوت. دستها در هم آرام گرفتند و آن گاه کلمات، دوباره چرخِ زندگی را به گردش درآوردند. راننده گفت آفرین به شما خانم جوان! جلوی این کثافتها باید ایستاد! آفرین! نفر کنار دستش گفت بیمار جنسی زیاد شده و ... . زن هم با زمزمهای پرغم در گوش دادیرا، به سخن درآمده بود. دادیرا کنجکاو بود. میخواست بداند چرا این زن بیهوده بر این آزار صبر میکرد. اما هر چه گوش داد کمتر به پاسخ رسید. تنها دانست با زن مهجور و ضعیف و رنجدیدهای روبروست که انگار به پامال شدن عادت کرده است. دست او را محکمتر در دست گرفت.
تنها خوشی زن که هنگام حرف زدن دربارهاش برقی به نگاهش میآمد، دخترش «میاله» بود که امسال دانشجو شده و امروز تا دانشگاه بدرقهاش کرده بود. حالا هم داشت به ایستگاه قطار میرفت تا به شهر خودش بازگردد. زن ناگهان پیشانی دادیرا را بوسید و با بُغض، از او خواست مراقب دخترش باشد.
دادیرا داشت شماره میاله را در گوشی تلفنش ذخیره میکرد که یک آن، زمین به سختی لرزید و نعره و جیغ یک بزرگراه آدمِ وحشتزده، گوشش را کر کرد!
سر بلند کرد و آن چه میدید، زلزله نبود. لرزه شدید تمام شده و آسفالتِ بزرگراه، برش خورده بود. انگار با یک چاقوی تیز و تمیز، کیکی خامهای را به دقت بِبُّری! صافِ صافِ صاف! و از میان این بریدگی، که به قطر یک بشکه بود، چون مور و ملخ، صدها آدمنمایِ مهیب با لباسهای مندرس و رنگ و رو رفته، موهایی آشفته و ریشهایی که تا مرز چشمها پیش رفته بود، بیرون زدند؛ با داس، چکش، قمه، ساطور و هر آن چه که برای سلاخی نیاز است!
برگه 1
دو) آرتمیس از چی میترسه؟
سه) چه چیزی آرتمیس را بر سر شوق میآورد؟
بزرگراه «ماستی»، قتلگاه شد. هزار و دویست کشته در ده دقیقه و بازگشتِ مردانِ پشمینهپوش به درون زمین. هیچکس نمیدانست چه شده. شوکِ حادثه چنان مهیب بود که حین جنایت، نفسها یکسره در سینهها حبس مانده بود و دقایقی پس از قتل عام و ناپدید شدنِ قاتلان، تازه صدای عزادارشدگان به آسمان برخاست: جیغ کودکانِ یتیم شده، مویه و زاری زنانِ شوی و فرزند از دست داده و فریاد جگرخراش مردان خانوادهباخته.
هر سو بدنهای پاره پاره و کارد خورده و جوی های خون، صحنه نبرد وحشیانهای را در عصر باستان تداعی میکرد.
طی ده سال، پلیس و ارتش، زیر و روی زمین را گشتند و هیچ اثری از آن قاتلان حرفهای نبود. دادیرا میدانست تا دم مرگ، آن ده دقیقه را از یاد نخواهد برد. عده قابلتوجهی از بازماندگان دیوانه شدند و مابقی نیز به درجات مختلف، دچار بیماریهای عصبی و روانی و این یعنی نزدیک شش هزار نفر که در آن ساعت شومِ پشت ترافیک بزرگراه مانده و شانس کشته شدن را از کف داده بودند، حالا با روحی تباه شده و پرسشهای بیجواب، در عذابِ زندگی روزمره، به حال خود رها شدهاند: آنان که بودند؟ چرا کشتند؟ حالا کجا هستند؟ آیا قتل عام دیگری در راه است؟
مقاومترینها دستکم هفتهای یک بار به مشاوره یا روانکاوی نیاز داشتند. دادیرا سه سال پس از آن واقعه، هنوز هر هفته باید پیش مشاور میرفت و صحبت میکرد. میگفت و میگفت و میگفت و دکتر «زونو» کاری میکرد تا او به تنها قوت قلبش در آن اتفاق برسد و آن را بازگو کند:
- از همه اینا گذشته دادیرا، تو با اینکه هیجده سالت بود، دو تا خونواده رو نجات دادی.
- هر کی فکر جون خودش بود. راننده تاکسی و مسافر جلویی پیاده شدن و هر کدوم از یه وری فرار کردن. مثلا مرد بودن! خاک تو سرشون! یه نگاه نکردن به این زن که بدنش از ترس قفل شده بود. هر چی صداش می زدم، نمیشنید. نمیتونستم بیخیالش بشم و در برم. خودمو کشیدم صندلی جلوی تاکسی. توی داشبورد رو گشتم، یه چاقوی ضامندار پیدا کردم. مادر میاله رو محکم بغل کردم. بهش گفتم همه چی درست میشه. گفتم به خاطر میاله بلند شو! تو رو خدا به خاطر میاله بلند شو بریم. با یه مکافاتی بلند شد. زدیم بیرون. صدای نعره اون کثافتا و ناله پر از دردِ کسایی که چاقو خورده بودن، هنوز تو گوشمه... یه کم جلوتر یه زن باردار دیدم داشت از اتوبوس پیاده میشد، هنوز پاش به آسفالت نرسیده بود، یکی که داشت میدوئید، بهش تنه زد پرت شد رو زمین. فکر میکنی اونی که تنه زد کی بود؟ همون مردک خپله بیشرف که تو ماشین داد زدم سرش! یعنی من اونو پیدا کنم بدون فکر میکشمش. به خدا میکشمش...
- بقیه ش رو بگو دادیرا ! رفتی پیش اون زن.
- آره. رفتم کنارش. دستشو گرفتم. سنگین بود. نمیتونستم تکونش بدم. اون عوضیام داشتن نزدیک میشدن. داد زدم سرِ «مالسی»، مادر میاله، گفتم کمک کن! تو رو خدا کمک کن! این زن حامله است! کمک کن! خودشو جمع و جور کرد. زیر بغل اون زن رو گرفتیم. اما نمیشد زیاد جابجاش کرد. هر سه تامون کشته میشدیم. صندوق عقب یه ماشین بزرگ رو باز کردم، اون طفلکو گذاشتم تو صندوق. بهش گفتم صدات در نیاد. برمیگردم میارمت بیرون. ولی دکتر، برای اون دختربچه کوچیک و داداش دوقلوش نتونستم هیچ کاری کنم...! توی نگاهشون التماس بود... خدای من! باورم نمیشه! باباشون داشت برا خودش میدوئید و در میرفت! اون طفلکا ماتشون برده بود!... خدا لعنتم کنه! من باید نجاتشون میدادم.
- آروم باش دختر! ببین اولا رفلکسِ آدما توی شرایط بحرانی با هم فرق داره. ظرفیت همه یکسان نیست. دوما اینقدر خودتو سرزنش میکنی، بعد از سه سال مشاوره، من واقعا احساس پوچی میکنم! چرا به حرف من گوش نمیدی؟ به نظرت تو یه نفری دست تنها چند نفر رو میتونستی نجات بدی؟ تو خودت بچه بودی. هنوزم سنی نداری. چقدر مگه زور داشتی؟ بعدشم خودت میگی وقتی اون دوقلوها رو دیدی که قاتلا دیگه در اون ماشین رو باز کرده بودن... تو اقلا دویست متر باهاشون فاصله داشتی.
- میتونستم! میتونستم اگه فقط یه کم، یه کم سریعتر بودم! اگه یه کم زودتر دیده بودمشون. میتونستم اونا رم بذارم تو صندوق. همون اول فهمیدم، نمیدونم شهودی یا چی، ولی فهمیدم اون حرومزدهها میخوان بیشترین تعداد ممکن رو هر چه زودتر بکشن. یه جور عجلهای تو رفتارشون بود. هر کسیو جلو چشمشون بود زودتر میکُشتن. معلوم بود وقتی این همه آدم جلوی چشمشون هست، صندوق عقب ماشینا رو چک نمیکنن. آخرش خودم و مالسی هم رفتیم تو بخش بارِ یه اتوبوس مسافرتی قایم شدیم. قاطی ساکهای دستی و چمدون مسافرا... مسافرای بدبختی که همشون کشته شدن. من برای اونام هیچ کاری نکردم...
- بس کن دادیرا ! پلیس از تو به عنوان یه قهرمان شجاعِ شهر تقدیر کرد. فیلمِ تو توی دوربینای بزرگراه هست، وقتی که داری به اون زن حامله بینوا کمک میکنی. اون فیلم دست به دست گشته. همه میدونن تو خیلی بیش از توانت تلاش کردی و خیلی بیش از توانِ خیلی از مردایی که اونجا بودن. کمتر کسی تو این شرایط به داد بقیه میرسه. تو واقعا یه دختر بزرگ و قوی هستی...
- خانم دکتر! اون مدال پلیس، یا اون فیلم، برای من جون اون دوقلوی بیچاره یا یه ساعت از زندگی اون مسافرای بیگناه نمیشه. کاش میشد جونمو بدم. زنده نباشم، اما اونا ...
- تو نمیتونی ناجی همه باشی دادیرا. اینو بارها و بارها بهت گفتم. باید اینو بپذیریم. ما آدمیم...
این گفتگو ساعتها ادامه مییافت. دکتر زونو، درشتهیکل و بسیار آرام بود. در واقع، آرامترین زنی که دادیرا به عمر بیستویک سالهاش دیده بود و شاید چیزی جز طنینِ گرمِ صدا و اقیانوسِ آرامِ قلبِ این زن، نمیتوانست دخترک را به زندگی بازآوَرَد و دادیرا که کمتر به چیزی دل میبست، به این گپوگفت هفتگی آن قدر وابسته شده بود که وقتی زونو در پایان این جلسه، شرط ادامه مشاوره را بازگشتِ دختر به دانشگاه اعلام کرد، هفته بعد، در ابتدای سال تحصیلی جدید، با کوله سادهای بر پشت، راهی دانشگاه شد.
اینگونه بود که میان دومین روز از زندگی دانشجوییِ دادیرا با روز اولش، سه سال فاصله افتاد. به محض ورود به دانشگاه، با میاله تماس گرفت. صمیمیترین دوستش در این سه سال، که گاهی شبها به جای خوابگاه، به خانه دادیرا میآمد.
- بالاخره اومدی دادیرا !
- دیگه به مامانت قول داده بودم مراقبت باشم تو دانشگاه! باید میومدم!
- خیلی خوبه! فقط دیر اومدی. سال دیگه لیسانس من تموم میشه که!
- غلط کردی! تو باید تا دکترا بخونی! تنها دلخوشی مادرت همینه.
برگه 2
به عنوان حُسن ختام بحث آرتمیس، بد نیست نقصهای این شخصیت رو بشناسیم، به نقل از کتاب «45 کهن الگوی شخصیت»:
وجه خبیثانه و سوی تاریکِ شیرزن، «عجوزه» است. توضیحاتش رو در کتاب می تونید بخونید. اعجوبهای است برای خودش.