ویرگول
ورودثبت نام
مرتضی کی‌منش
مرتضی کی‌منش
خواندن ۸ دقیقه·۵ سال پیش

ماراتنِ نویسندگی: دختر بابا در بحران

منظم نوشتن، یه اصالت و پشتکار و یه هدف بزرگ می خواد. امیدوارم هر سه رو به درستی و به قدر کافی داشته باشم. قصد من از نوشتن سرگرمی نیست. با نوشتن این بلاگم دلخوشِ چیزی یا کسی یا اتفاقی نیستم. صرفا در حال تمرینم.

نوشتن مثل نفس کشیدن نیست؛ ضروری تر و بسیار دشوارتر است!
نوشتن مثل نفس کشیدن نیست؛ ضروری تر و بسیار دشوارتر است!

آشنایی با کهن الگوهای شخصیت برای من یه دریچه است که بتونم از چیزایی که تو این دنیا و این مملکت میگذره، روایتای شسته رفته تر و کارآمدتری رو حالا در قالبهای مختلف، خصوص داستان و نمایشنامه، برای امروز و فردای کشورم به یادگار بذارم.

امروز قبل از نوشتن، احساس کردم لازمه یه مروری کنم چی کار دارم می کنم اینجا. گاهی آدم باید به یاد بیاره و فکر کنه چه کاری رو چرا داره انجام میده تا اگه سست شده، قوی بشه و اگرم شرایط عوض شده و دیگر چراییِ شروعِ اون کار برقرار نیست، به موقع رهاش کنه.

یک تغییر رویه

از اونجا که در وب، اطلاعات کافی در خصوص هر کهن الگو وجود داره و کتاب ارزشمند «45 کهن الگوی شخصیت» نیز در بازار هست، از این به بعد، به شرح مختصر و فهرستی کوتاه از ویژگی های هر کهن الگو بسنده می کنم و سریعتر می رم سراغ نوشتن برشی از یه داستان یا یه تکه ای از یه نمایشنامه، تا در عمل، اون کهن الگو رو به کار بگیرم و بهتر بشناسمش. این هفته به کهن الگوی آتنا (دختر بابا) می پردازیم.

تمِ نمایشی این نوبت ما، وضعیت هفتم از کتاب «36 وضعیت نمایشی» اثر ژرژ پولتی است. یعنی وضعیتِ «قربانی خشونت یا بدبختی» (عوامل: بدبخت، ارباب یا بدبختی).

Falling Prey to Cruelty or Misfortune: Once things were happy, but not anymore

This story requires only two basic things. 1. A misfortunate 2. A misfortune or master of misfortune


آتنا از سرِ پدرش زاده می شود!

به جغدش هم دقت کنید. الکی ننشسته اونجا!
به جغدش هم دقت کنید. الکی ننشسته اونجا!

ایزدبانو آتنا، همانند جغدی مرموز در دل آسمان تاریک شب، بالهایش را می گستراند و مغرورانه بر فراز کتابخانه ای عظیم و آوردگاهی فاتح می چرخد. او دستانش را به جنگ آلوده نمی کند، اما در کنار سرباز حماسی برگزیده خود می ایستد و به او یاری می رساند تا در نبرد پیروز شود. ایزدبانو آتنا توانایی، قدرت و دانش را به همراه وفاداری لایزال خویش به او پیشکش می کند... ایزدبانو آتنا از سر پدرش زاده شده است، او نه مادر دارد و نه دوست مونث. او با هوش است و افسار احساساتش را کاملا در اختیار دارد (45 کهن الگوی شخصیت، ویکتوریا لین اشمیت)

دختر بابا یا همون آتنا اهمیت زیادی به حقوق زنان نمیده. اصولا علاقه داره در دار و دسته آقایون پذیرفته بشه. از طرف دیگه، به شغلش هم بی اندازه وابسته است و هویت خودشو توی کارش می بینه.

ارجاع به یک مثال هالیوودی

حالا بذارید یه صحنه از فیلم سرباز جِین(G.I. Jane) رو براتون بگم تا حساب کار دستتون بیاد. اوایل فیلم، ستوان اونیل(با بازی دمی مور) داره با دوست پسرش درباره یه دوره آموزشِ نظامی فوق العاده سخت صحبت میکنه. دوره ای که اونیل تصمیم داره حتما شرکت کنه و اولین زنی است در نیروی دریایی که داره واردش میشه.

یه «معلومه شغلم برام از همه چی مهمتره»ی خاصی تو نگاهشه که اگه فیلمو دیده باشید متوجه میشید(فیلم سرباز جِین)
یه «معلومه شغلم برام از همه چی مهمتره»ی خاصی تو نگاهشه که اگه فیلمو دیده باشید متوجه میشید(فیلم سرباز جِین)

این دو تا دیالوگ رو از این خانم داشته باشین:

من از پرش از هواپیما و شیرجه و سه تا برادر جون سالم به در بردم. فکر کنم بتونم از پس اینم بر بیام. تنها چیزی که منو می ترسونه، سیاست در زمینه مسایل جنسیتیه. نمی خوام تبدیل بشم به عکس روی یه پوستر مربوط به حقوق زنان! (به نظر میرسه متنفره از این که نماد مبارزه برای حقوق زنان باشه)

عزیزم این یه فرصت شغلی واسه منه. تو که نمی خوای واسه پیشرفت شغلی، برم با مافوقم بخوابم؟


ویژگی های دختر بابا به طور خلاصه ایناست:

  • دوست داره داخل شهر باشه. طبیعت برایش جذابیت خاصی نداره.
  • دوستان مذکر رو به دوستان مونث ترجیح میده.
  • حرفه ش براش مهمترین موضوعه.
  • برای پیروزی تیمش حاضره هر کاری بکنه.
  • شخصیت متکی به خود و مستقلی داره.
  • همیشه حتی وقتی تو خونه تنها باشه، لباس رسمی می پوشه.
  • خیلی باهوش و اندیشمنده.
  • اعتماد به نفس بالایی داره و از خودش مطمئنه.


نقصها:

  • حامی سفت و سخت مردسالاریه
  • از خانمهایی که از نابرابری ناراضی هستن و دائم در این باره حرف می زنن، بیزاره
  • اغلب جذب مردان قدرتمند میشه.
  • به کار زیاد اعتیاد داره.
  • همیشه در حال لشکرآراییه.
  • از اینکه جنبه زنانه ش رو بروز بده ناتوانه و نمیتونه ارتباط خوبی با جسمش داشته باشه. حتی اگه خیلی زیبا باشه، نباید با استناد به این جمله قصار اندی مبنی بر اینکه «خوشگلا باااااید برقصن»، وادارش کنین برقصه؛ چون میونه ای با این هنر نداره.

وجهه خبیث دختر بابا، «زیرآب‌زن» هستش که دیگران رو به راحتی و بی عذاب وجدان له می کنه تا به اهداف خودش برسه. این سویه تاریک خصوصا وقتی بروز و ظهور پیدا میکنه که مرد قابل اعتمادش بهش خیانت کنه.

آتنا در قصه‌ای با ادویه تند و تلخ و سیاهِ بدبختی

عادت کنیم هر چیزی رو یاد می گیریم، حتی اگه شده دست و پاشکسته تمرینش کنیم. هر چند که می دونم همین حالا دست به قلم نمیشید و به همراه من نمی نویسید، اما بازم تأکید می کنم همین حالا دست به قلم بشید و به همراه من بنویسید. معجزه نوشتن رو از دست ندید! مگه ماها چقدر زنده ایم؟!

حالا بریم سراغ قصه مون

خیاط خانه آخرین سنگر بود
خیاط خانه آخرین سنگر بود
مادرم زن ضعیفی نبود. ضعیف شد؛ تا آنجا ضعیف که کارش به تیمارستان کشید.

ما خیلی پولدار نبودیم، اما مزه فقر و گرسنگی را هم نمی دانستیم. حتی می شد گفت خانه جدیدمان در یکی از محلات مرفه نشین شهر قرار داشت. پدرم یک پیمانکار جزء بود که اندک اندک داشت پیشرفت می کرد و مادرم خیاط خانه ای در مرکز شهر داشت با چهار پنج نفر زن فقیر و بی پناهی که تنها امیدشان به چرخهای خیاطی و قاطعیت همیشگی مادرم بود که مغازه داران را مطمئن می ساخت از دادوستد با او هرگز ضرر نمی کنند. هر چند این زنان او را دوست نمی داشتند، اما می دانستند اگر کاربلدی او نبود، در اوضاع کساد پوشاک، دست‌ دوخته‌ هایشان هیچ جایی در بازار نداشت.

واقعیت این بود که مادرم محبوبشان نبود، چون حوصله شان را نداشت. می گفت دائم غر می زنند و نک و نال می کنند. اما من با آن که آن موقع شش سال بیشتر نداشتم، به خوبی یادم هست که آن زنها نه از روی بی کاری و وقت کشی، بلکه در میان کار، کار سخت و بی وقفه شان، دردودل می کردند و این سخن گفتن، یگانه تسکینشان بود. مادر می گفت اگر حرف مفت مردم نبود، همه این پرچانه ها را می انداختم بیرون، چهار نفر خیاط مرد می آوردم بالای سر کار. البته به جز حرف مردم، بحث پول هم بود. یک مرد، لااقل دو برابر حق الزحمه زنها دستمزد می گرفت.

هیچ وقت نتوانستم با مدرسه و درس خواندن کنار بیایم. چون اول مهر بود که پدرم فرار کرد و برای همیشه رفت. نیم ساعتی در مدرسه منتظر ماندم و مادر به دنبالم نیامد. آخرین نفری که از مدرسه بیرون رفت و گریه مرا دید، معلممان بود و چون می دانست خانه مان سه کوچه بالاتر است، دستم را گرفت و تا خانه برد.
درست خاطرم مانده، بوی پلوی سوخته تمام خانه را گرفته بود. مادر روی زمین نشسته بود، با موهای پریشان، مات و متحیر، گوشی موبایلش در دستش.

اتفاق نادری بود. از آنها که نباید می افتاد و تخیل نویسندگان هم به آن قد نمی دهد: شهرداری مطالبات پیمانکار دیگری را به اشتباه، به حساب پدرم ریخته بود: چهارده میلیارد تومان!!
او هم بی سروصدا و در کمترین زمان ممکن پولها را برداشته بود و زده بود به چاکِ کانادا و تمام! آدمها عجیبند. اندک خاطرات کودکانه ام را از او خیلی وقت پیش دور ریختم تا برایم تمام شود. حالا تنها چشمهای درشتش به یادم مانده که هر کار می کنم از خاطرم محو نمی شود. درشت و پر از خنده؛ نمی دانم پیش از فرار چه حسی به آن چشمها داشتم؛ لابد حس خوبی بوده که در خاطرم مانده، اما حالا فکر می کنم چشمهای پلیدی بود و منتظر یک اشتباه از سوی تقدیر! چشمهای یک گرگ، یک کفتار، بسیار شریفترند. چشمهای پدرم انگار بخواهند از حدقه دربیایند و تمام لذتهای دنیا را تا آخرین قطره ببینند و بنوشند و ببلعند، حتی به بهای گرفتنِ نفس همنوعان خود و فراموش کردن زن و تنها فرزندش.

این گونه بود که نیمی از موهای مادر در هفته نخست مدرسه رفتنم، سفید شد. اما آن چه مادرم را به شاخه خشکیده ای تبدیل کرد، فرار پدر نبود. هر چند هرگز با آن کنار نیامد و هیچوقت دست از نقشه کشیدن برای یافتن و نابودی او برنداشت.

هرگز نفهمیدم چرا مادرم روی زنها هیچ حسابی باز نمی کرد. معتقد بود اغلبشان چیزی از این دنیا و قواعدش نمی دانند و با زیاد و بیجا حرف زدن و احساسات رقیقشان همه چیز را به گند می کشند. به مردها بی دلیل خوش‌بین بود و به دو مرد بیش از دو چشمش اعتماد داشت: پدرم و شریکش در خیاط خانه؛ و هر دو به او خیانت کردند.

سوم دبستان بودم، باز هم مهرماه بود. به خانه آمدم و دیدم مادرم، که تا آن روز اشکش را ندیده بودم، زار زار گریه می کند و به زمین و زمان فحش می دهد و می خواهد همه چیز را از هم بدرد. شریکش جعل امضا کرده بود، حساب مشترک دو نفره شان را خالی کرده و گم و گور شده بود. هر چند چهار سال بعد پیدایش کردند، اما دیگر کار از کار گذشته و همه چیز از دست رفته بود.

کارگاه که تعطیل شد، خانه بالاشهرمان را تحویل صاحب خانه دادیم و به خانه کوچکتری رفتیم. دل و دماغی برای آن زن نمانده بود. چند سالی از جیب خوردیم تا کفگیر به ته دیگ رسید. قوم و خویشی هم جز چند آدم پیر و خسته و بی پول نداشتیم که به دادمان برسند. آنها که ممکن بودی کاری از دستشان بربیاید هم جواب تلفنمان را نمی دادند، چه برسد به آن که بخواهند کمکی کنند. هر کس گوشه ای به درد خود مشغول بود یا به کدورت و کینه ای از گذشته و بعضی تندی های مادرم، امروزمان را نادیده می گرفتند.

هرگز از یاد نمی برم آن روزی که مادرم با ثریا خانم تماس گرفت. یکی از خانمهای خیاط خانه سابق. غم و ترس در صدایش به هم آمیخته بود. احساس می کردم از خدا می خواست بمیرد و کارش به اینجا نکشد: «ثریا خانم! می تونیم یه هفته بیایم پیشت بمونیم؟».

حالا ما بیچارگانی بودیم که باید به دنبال سقف و سرپناهی می گشتیم و مزه گرسنگی و فقر زیر دندانمان آمده بود.


این واریز اشتباهی پول توسط شهرداری واقعا اتفاق افتاده. البته رقمش و سرنوشت اون مرد رو تغییر دادم. اینجا خبرش رو ببینید.

ماراتن نویسندگینویسندگیآتناکهن الگوی شخصیتداستان
نوشتن و بس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید