مرتضی کی‌منش
مرتضی کی‌منش
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

هرروزنویسی تا پایان این قرن: گشودنِ سرِ شوخی!

کمال‌گرایی یا واقع‌بینی؟ همت یا گشادی؟

این یه جنگِ لعنتیه که توی کله من اتفاق می‌افته. بین کمال‌گرایی و واقع‌بینی یا شاید بین بهترین اتفاق که با یه رنج عظیم و سیزیف وار ممکن میشه و دم‌دست‌ترین اتفاق که با کمترین میزان تلاش به دست میاد. می‌بینی؟ همه چی ذهنیه! بستگی داره چه جوری نگاه کنیم.

گاهی پیدا کردن عکس مرتبط با یک مطلب، هزاران برابر سخت‌تر از نوشتن خودِ آن مطلب است (پروفسور سمیعی)
گاهی پیدا کردن عکس مرتبط با یک مطلب، هزاران برابر سخت‌تر از نوشتن خودِ آن مطلب است (پروفسور سمیعی)


من فعلا اون طرفی هستم! یعنی میگم کمال‌گرایی کدومه بابا؟! یه کار به دردبخور بخوای باقی بذاری، زحمت داره. عرق باید ریخت. جون باید کند. تصویر باید داشت و برای تحقق اون تصویر باید جنگید.

ساعت از چهار صبح گذشته. هنوز نمی‌خوام بخوابم. هنوز فکر می‌کنم ناتمومه امروز. حق مطلبش ادا نشده. اینجا نباید تموم میشد این روز. در حالی که چهار ساعتم ازش گذشته و رفتیم توی شنبه کوفتی که با سروصدا و کار و گرفتاری و وقت کم، دوباره میاد که یقه‌گیری کنه و گوشه رینگ بگیرَتِمون زیرِ مُشتِ روزمرگی.

تَرک برداشتنِ کائنات

دلم می‌خواد کمدی بنویسم و کُمدی از خودِ آدم شروع میشه، عین گردشگری! باید بتونی خودتو از بیرون ببینی و بلندبلند بخندی به تکرار مکررِ اشتباهاتت و درس نگرفتن‌هات و زیرقول زدن‌هات و فراموش کردن‌هات و دست‌وپاچلفتی‌بازی‌هات و به‌تأخیرانداختن‌هات و گیر کردنت عین خر تو باتلاق زندگی.

راستی ماجرای این خطاب کردنِ چیزی که درباره خودمه به تویِ خواننده متن، چیه؟ یعنی توی همین پاراگراف بالایی، به جای این که بنویسم: «باید بتونم خودمو از بیرون ببینم و بلندبلند بخندم به تکرار مکررِ اشتباهاتم و درس نگرفتن‌هام و زیرقول زدن‌هام و فراموش کردن‌هام و دست‌وپاچلفتی‌بازی‌هام و به‌تأخیرانداختن‌هام و گیر کردنم عین خر تو باتلاق زندگی»، همه رو به تویِ خواننده خطاب می‌کنم! فکر می‌کنم از ترس باشه. از ترس این که مبادا من یه چیزی علیه خودم بگم! وای! چی میشه حالا! کائنات تَرَک برمی‌داره!

وقوع بیگ‌بنگ، در اثر خدشه وارد آمدن بر شخصیت خلل‌ناپذیر من
وقوع بیگ‌بنگ، در اثر خدشه وارد آمدن بر شخصیت خلل‌ناپذیر من


خسته گاردِ بسته

خوبه دیگه تو این سن و سال که از بچگی و اوایل و اواسط جَوونی‌م گذشته و میانسالی کم‌کمَک داره می‌افته به تنه عمرم، یه کم یاد بگیرم راحت باشم و بیشتر درباره روز و روزگارم و احوالاتم و فکرایی که توی سرم پرسه می‌زنن، بنویسم. احساس می‌کنم هر چی این کار رو عقب بندازم، بی‌بو و بی‌خاصیت‌تر میشم.

یکی میگه خب برو برا خودت بنویس تو یه دفترچه‌ای یا یه سری فایل وُرد خصوصی بذار برای این کار. بدم نمیگه! شایدم همین کارو بکنم. شاید امشب دیگه خیلی به سرم زده. شاید دارم تو خواب‌آلودگیِ خودآگاهِ مصلحت‌پرستِ خرفتِ خوکرده به تکرارم، طغیانی می‌کنم. شاید خیلی از این گارد بسته خودم خسته شدم و دارم یه کاری می‌کنم که راه برگشت نداشته باشه، یه قول و قراری که نشه شکستش. شاید تو این تیرگیِ شب، یهو خیلی دلم خواست از پوسته مزخرفی که به قول علی شریعتی، جامعه و تاریخ و جامعه و نفسم دوروبَرم تنیدن، بزنم بیرون و بالاخره داد بزنم. فقط داد بزنم. فقط داد بزنم.

چون من هنوز داد نزدم

راستش هنوز نمی دونم بعد از داد زدن وسط این برهوتِ دردندشتِ سرد و تاریک، چیا میگم. حرفام مدفون شده. باید این‌قدر بنویسم که بدهیِ ننوشته‌های بی‌شمارم صاف بشه، این قدر بنویسم که از زیر خروارها خاکِ ملاحظه و تردید، حرفای گمشده‌م رو پیدا کنم. واقعا نمی‌دونم با روزنگاری، چیا قراره بگم. فقط می دونم که تمام بیدادهای این دنیا، به خاطر این اتفاق می افته که من هنوز داد نزدم. ما هنوز داد نزدیم.

چالش #هرروزنویسی

آره! می‌خوام خودمو به چالش #هرروزنویسی بکشم. اگه به بچه‌های کلاس نویسندگیم گفتم هفته‌ای یه متن بذارن توی بلاگشون، این آخرین ماه‌های قرن چهاردهم هجری، می‌خوام هر روز، اقلا یک پُست در این بلاگ منتشر کنم. حالا ممکنه درباره روزهام بنویسم، یا داستان یا جُستار یا هر چیز دیگه‌ای. اما خصوصا می‌خوام هر موقع که بتونم و حوصله و توان و ذوقش باشه، به جای جدی نوشتن، با خودم شوخی کنم. کسی هم اگه خواست، می‌تونه درخواست بده باهاش شوخی کنم! خلاصه سرشوخی رو باز کردم! نگید نکرد!

روزنگاریکمدینویسندگی
نوشتن و بس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید