مرتضی کی‌منش
مرتضی کی‌منش
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

شفقت مُرد، شفقت زاده شد

من اون بودم. حتی وقتی دهنش رو پر از خون کردم. من اون بودم. خوبی شب میدونی چیه؟ این که چشم چشمو نمی بینه. البت اگه توی شهر و قاطی چراغاش نباشی. میتونه یادت بره کی بودی تو ایام نوجوونی و اوایل جوونی، کی شدی حالا، و در آخر، قبل از این که مرگ از لبات بوسه بگیره، تبدیل به چی شدی. توی شب، توی اون تاریکی بی نهایتش، می تونه یادت بره که نیم ساعت پیش، داشتی تو حاشیه بزرگراه پراید زپرتی ت رو میروندی که یه پیرمرد شکسته استخونی دست تکون داد برات که واستی و سوارش کنی. با زجر و التماسی که توی چشاش موج می زد، رفتن پاهات روی ترمز، عین سقوط سنگ در اثر جاذبه، قطعی بود. محال بود بگذری، مگر آدمی دیگه وسط سینه ت نباشه و چیزی جز غذا و سکس و سرگرمی و قبض و قسط و یه مشت غل و زنجیرِ دیگه، ازت نمونده باشه: «پسرم! منو تا میدون صادقیه می بری؟ این وقت شب نیم ساعته معطلم. از صادقیه هم کلی راه دارم تا برسم خونه...».

من اون بودم. حداقل اینه که منم بچه قابیلم عین اون. پس چرا تعجب کردم، چرا نفسم بند اومد، چرا یهو خواستم این دنیای کثافت تموم شه، وقتی نوک تیزیِ پیرمرد، از روی کاپشنِ سبک فسفریم، نشست روی برجستگی پهلوم و رنگِ صدای زنگ زده ش، از عجز و ضعف، به حمله و پرخاش برگشت: «بعد از پل می زنی بغل، ماشین رو میذاری برا من. میری گورتو گم می کنی، وگرنه جرت میدم».

ولی جِرَم نداد. وسط پل بودیم، فرمون ماشین رو اینقدر چپ و راست کردم که تیزی از دست پیرمرد افتاد کف ماشین. سرعت رو کم کردم، در رو باز کردم، پرتش کردم بیرون. زدم کنار. رفتم سروقتش. سرفه می کرد. چشماش دودو می زد. گاهی نیم خیز میشد که حمله کنه. ولی دست و پلش زخمی شده بود. اون قدری تقلا کرد که بفهمه بازی دست منه، زمین دست منه و دستشو بدجور باخته. رنگ صداش رفت تو حاشیه خاکستریِ آدما، توی فازِ عجیبِ «منو بفهم، منو درک کن، منِ واقعی من این کارو نمی کرد»:

«آقا! سه ماهه کرایه خونه ندادم. نداشتم که بدم. نون نداریم به خدا سر سفره مون... به خدا اگه داشتم این کارو نمی کردم... »

نشنیدم چی میگه. یعنی دستام گوش نداشت که بشنوه و نره سمت فک ش و نیاردش پایین. هلش دادم توی جوب. چند تا لگد محکم زدم بهش و هر چی فحش بلد بودم حواله ش کردم. عین بسته خالی چیپس، مچاله شده بود. باد اگه می زد، می بُردش. این قدر سبک بود، این قدر له بود، این قدر دم دستم بود. زدمش. زدمش. زدمش. این کاریه که کردم.

تمام وقتی که داشتم می زدمش، من اون بودم و اینو می دونستم و عجیب بود با این که می دونستم، نمی تونستم نزنم. وقتی از نفس افتادم و از نفس افتاد و یه گوشه به ناله ، پاهاش رو جمع کرد تو شکمش، یهو یه صدایی توی وجودم شنیدم. یه صدای نو، انگار صدایی که تا حالا نبوده یا نخواستم بشنوم، انگار تازه به دنیا اومده: «آره! اون خودِ توئه. من اونم! آره! و درست به همین خاطر باید تا می خوری بزنمت. ازت بیزارم آدم! باید اونقدری بزنم خودمو که اون یه دونه سیبی که بی اجازه چیدی از درخت، پس بدی. پس بدی و بگی غلط کردم و بگی آگاهی نمی خوام. میوه ممنوعه نمی خوام. می خوام چشمام بسته بشه و صبح که بیدار میشم، توی بهشت باشم. حتی بهشت بی خبری. از این زمین لجن خسته م. خسته. پس بزن! خودتو بزن! این دزدم بزن!».

سوار ماشین شدم و برگشتم خونه. دلم طاقت نیاورد. یه حالی بودم. یه پاکت سیگار رو یه ساعته دود کردم، بعد نمی دونم چرا، ولی سوار ماشین شدم رفتم روی پل و بعد از پل زدم کنار. توی جوبو دنبال پیرمرد گشتم. یه چند قطره خون مونده بود کف جوب. نبودش. اگرم بود نمی دونستم می خوام بزنمش باز یا فقط تماشا کنم بدبختی ش رو. اما قطعا فردین نمی شدم براش، تختی نمی شدم براش. یه دسته پول تو جیبش نمیذاشتم. حتی یه ظرف غذا براش نمی ذاشتم. برگشتم سوار ماشین بشم، دیدم روی صندلی عقب، قابلمه ماکارونیه و یه ظرف آب معدنی. روی داشبورد هم یه تراول 50 تومنی بود. نمیدونم کِی اینا رو از تو خونه برداشتم. لابد اینم یه منِ دیگه است... که بی خبر از من متولد شده.

تا تابش اولین اشعه آفتاب، بی وقفه قدم زدم، سیگار کشیدم و با تمام من ها و صداهایی که می شناختم و نمی شناختم حرف زدم... یا شاید اونا حرف زدن و من فقط بهشون زل زدم.

شفقتبزرگراهتیزیپلداستان
نوشتن و بس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید