آقای ط آدم خوش شانسی نیست. در واقع هر چند ممکن است در زندگی به پیشرفتها و موفقیتهایی هم برسد، شاید میز و صندلی اش بزرگتر شود و به سمت اتاق مدیریت در قله ساختمان مرکزی بانک ریزریز قد بکشد، اما آن قدری شانس ندارد که بتوان عاقبت درست و درمانی برای او تصور کرد.
آقای ط که از این پس برای راحت در دهان چرخیدن اسمش، نام مستعار «طاهر کوربخت» را برایش به کار می بریم، یک کارمند معمولی بانک است که چهل و پنج سالش شده، مجرد است و هفته ای هفت نوبت با مادرش که در شهرستان زندگی می کند، تلفنی دعوا می کند و بعد تلفنی آشتی می کند.
خلاف تصور عموم، موضوع دعوایشان به هیچ وجه ازدواج آقا طاهر نیست، اتفاقا تنها نقطه اشتراک مادر و پسر این است که ازدواج ماهیتا امر اشتباهی است. البته استدلالهایشان با هم متفاوت است. مادر طاهر، زیور خانوم، معتقد است اگر ازدواج امر درستی بود، نباید حاصل آن لندهوری مثل طاهر می شد و طاهر استدلال می کند اگر ازدواج خوب بود، مادرش که هیچ عقل درست و حسابی ندارد و هیچ یک از تصمیمات زندگی اش درست نبوده، هرگز تصمیم به ازدواج نمی گرفت.
موضوع دعوای آنها یک مسئله خصوصی است و بیایید خاله زنک نباشیم و به داستانمان برگردیم.
طاهر به تدریج پله های ترقی را در بانک طی کشید و بالا رفت. آن قدر بالا رفت که یک ماشین شاسی بلند خرید که با جهش همیشگی قیمتها الان قیمت روز آن، 650 میلیون تومان است و کسی چه می داند، شاید وقتی شما این قصه را می خوانید، به پنج میلیارد تومان هم رسیده باشد.
دو سالی با ماشین سیاه مات بزرگش در خیابانهای تهران فخر فروخت و مخ زد و ناگهان یک روز تصمیم گرفت آن را بفروشد و سهام بخرد. دویست میلیون تومانش را گذاشت کنار برای خرید یک پرژو 206 عروسک و قشنگ و مابقی را در بورس گذاشت. یعنی چهارصد و پنجاه میلیون تومان.
چند ماهی گذشت، شاید سه یا چهار ماه و بازار بورس به گِل نشست و مثل همیشه مردم از دولت رکب خوردند و دولت بار دیگر موفق شد کمبود بودجه اش را به کمک ابزار قدرتمند بورس تأمین کند و به خوبی و خوشی چاق و چله شود و به گردنِ کلفتش ببالد.
طاهرخان که 450 میلیون تومانش به منفی 30 میلیون تومان تبدیل شده بود – یعنی باید دودستی یک چیزی هم می داد که دست از سرش بردارند - به انواع روشهای خودکشی فکر کرد، اما در نهایت با تاکید بر این که تا شقایق هست، زندگی باید کرد، کامبک کرد(comeback) و به زندگی روزمره خود برگشت و درسی هم از این بازی روزگار آموخت و آن این که به جای پول روی پول گذاشتن و سهام روی سهام تلمبار کردن، بهتر است هر چه در می آورد را صرف خوشی و شادمانی کند و از آنجا که از کودکی عاشق سفر بود (اما در عمرش فقط یک بار در بچگی به خلیج فارس رفته بود و توسط عروس دریایی گزیده شده بود)، تصمیم گرفت هر چه پول به دستش می رسد، برای سفر به زیباترین نقاط دنیا هزینه کند و تا شقایق هست به هر جا که شقایق هست سفر کند. در همین راستا هم اولین شقایقی که در مسیرش سبز شد را به عنوان پارتنر ضمیمه خود کرد؛ شقایق خانوم سه سال جوانتر از او بود و سی برابر بیشتر از او مشتاق سفر.
اما سفر... امان از سفر! به قول شاعر، نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد!
متاسفانه ادامه دارد