ویرگول
ورودثبت نام
مرتضی رزمی
مرتضی رزمی
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

خانه من کجاست؟

همیشه وقتی به مشکلاتم فکر می کنم، دیر یا زود از خودم سوال می کنم که آیا این مشکل فقط برای من است و تعداد کمی مانند من این مشکل را دارند یا که نه، تعداد قابل توجهی از هم سن و سالانم نیز با این مشکل دست و پنجه نرم می کنند؟ در مورد مشکلی که اخیرا برایم خیلی هاد شده است نیز همین سوال پیش آمد.

وقتی خانه رفتن مشکل شده است
وقتی خانه رفتن مشکل شده است

روزهای زیادی است که وقتی تایم کاریم و یا کلاس های دانشگاهم تمام می شود برای رفتن به خانه مردد می شوم. چون خانه برایم حس اطمینان و آرامش را ایجاد نمی کند. پدر و مادرم را دوست دارم و از بس احساس میکنم که مرا نمی فهمند و با من فاصله دارند که تمایلی برای به خانه رفتن ندارم. بین تمام اعضای خانواده مشهور شده ام به کسی که همیشه داخل اتاقش است و ازآن بیرون نمی آید. مادر و پدر من هم هرجایی می روند این را می گویند. چندین بار برای جدا شدن از این برچسب تلاش کرده ام. بسیار پیش آمده است که از اتاق بیرون می آیم، می روم در پذیرایی و کنار مادرم که در حال کار کردن یا تلویزیون دیدن است می نشینم. می پرسم «چه خبرا؟». مادر هم جواب می دهد «سلامتی». و هرچه فکر می کنم چیز دیگری به ذهنم نمی آید برای باز کردن سر صحبت. هر آنچه که ذهن و زندگی مرا به خود مشغول کرده است هیچ قرابتی با مادرم ندارد. نه آهنگ راکی که گوش می کنم، نه فیلم هایی که می بینم و نه فضای کاری که دارم. هرچه می گردم نقطه مشترکی با مادرم پیدا نمی کنم.

با پدر اما کمی بیشتر صحبت می کنم. به شرطی که فوتبال باشد. تنها وجه اشتراک من و پدرم این روزها شده است فوتبال. و اگر این فوتبال نبود خدا می داند که کی قرار بود با پدرم صحبت کنم. البته نصحیت های داخل ماشین همیشه هست. چون محل کار و درس من و پدرم یکی است زیاد پیش می آید که از خانه با هم برویم تا دانشگاه. داخل ماشین هم عمدتا نصیحت است. نصحیت هایی که تقریبا تکراری شده است و ارزش افزوده ای ندارد.

خانه ای که باید آرامش می داد.
خانه ای که باید آرامش می داد.

از محل کار بیرون می آیم. سوار اتوبوس می شوم. اهنگ گوش می کنم و لذت می برم. نزدیک خانه می شوم. در را باز می کنم. می بینم که ماشین پدر یا ماشین مادر در پارکینگ است. یعنی آنها هستند. در را می بندم. به چند نفر از دوستانم زنگ می زنم که اگر وقت دارند باهم برویم و دوری بزنیم. اگر هم هیچکس نباشد پارک نزدیک خانه هست. خوبی پارک نزدیک خانه خانوادگی بودن آن است. هم ساقی و الوات ندارد، هم خانواده هایی هستند که می خندند. با دیدن آن ها می فهمم که می شود خانواده ای داشت که وقتی وارد آن می شوی بخندی. شاید غاز آنها هم در واقعیت مرغ باشد اما همان ظاهر خندان امید به تشکیل خانواده ای صمیمی در آینده را به من می دهد. همین امید را دوست دارم.

همین امید را دوست دارم!!!
همین امید را دوست دارم!!!
خانهدلنوشتهفرار از خانهمشکل با والدین
کانتنت مارکتینگ و سینما، همراه با کمی قهوه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید