چروکیها (Cherokee)، یک قبیله نسبتاً بزرگ سرخپوست از بومیان جنوب شرقی آمریکا بودند، که فرهنگ و زبانشان به نزدیک 4000 سال پیش برمیگردد. بر اساس اساطیر چروکی در ابتدا جهان تماماً آب بود، و حیوانات در روی طاق راهشیری (یا گالونئلانی) زندگی میکردند، اما چون آنجا برای همه آنها جا نبود، سوسک رودخانه به نمایندگی از آنها پایین آمد تا جایی پیدا کند. او در آب شیرجه زد و کمی بعد با یک مُشت گِل خیس برگشت و آن را روی سطح آب گذاشت. گل آرام آرام گسترش یافت و جزیره بزرگی را درست کرد که تا امروز روی آب شناور هست و ما آن را زمین مینامیم. حیوانات شاهین را فرستادند تا مطمئن شود که زمین خشک شده و برای سکونت آماده است، اما زمین هنوز نرم بود، و وقتی بالها و چنگالهای شاهین به زمین برخورد کرد، از فرورفتگیها و برآمدگیها کوهها و درهها شکل گرفتند. وقتی سرانجام موجودات به زمین آمدند، آفرینندگان جهان به آنها گفتند که هفت شب نخوابند. شب اول همه بیدار مانند، اما شبها بعدی یکی یکی به خواب رفتند. در پایان هفت شب، تنها جغد و پلنگ و چند حیوان دیگر، و کاج و سرو چند گیاه دیگر بیدار مانده بودند. به عنوان پاداش به این حیوانات توان دیدن در تاریکی داده شد تا شبها سایر حیوانات را شکار کنند و به گیاهان توان تحمل سرما داده شد تا زمستانها برگ و بار خود را از دست ندهند. اولین انسانها یک خواهر و برادر بودند که پس از سایر موجودات به زمین آمدند. برادر به خواهر گفت که باید تولید مثل کند، و چون خواهر نپذیرفت برای تنبیه او، آلتتناسلی خود را در بدن او فرو کرد. خواهر از ترس اینکه مبادا دوباره تنبیه شود باردار شد، و هفت روز بعد اولین فرزند را بدنیا آورد؛ و به همین منوال هر هفت روز یک فرزند آورد تا جایی که جمعیت زمین زیاد شد و موجودات نگران شدند که جایی برای این همه انسان نباشد. از همین روست که امروزه برای باردار شدن زن، رابطه جنسی نیاز است، و بدنیا آمدن هر فرزند نیز یکسال طول میکشد، تا جمعیت زمین کنترل شود.
در آن روزگاران کهن، همه موجودات از گیاه گرفته تا حیوان، قدرت تکلم داشتند و باهم دوستانه زندگی میکردند. اما وقتی جمعیت انسان به طور ناگهانی زیاد شد و همه زمین را گرفت، حیوانات برای زندگی خودشان جا کم آورده بودند. انسان با ساختن نیزه و تیر و کمان حیوانات را بیحساب میکشت و آزار میداد. حیوانات در فکر چاره برآمدند. در مجمعی که تشکیل دادند، همه از زیادهخواهی انسان نالان بودند و تصمیم بر این شد که جنگی بر علیه انسان آغاز کنند. آنها در ابتدا سعی کردند مانند انسان سلاح بسازند، اما سلاحها با ویژگیهای جسمی آنها سازگار نبود. سپس تصمیم گرفتند از سلاحهای طبیعی خود مثل چنگال و دندان برای این نبرد استفاده کنند. به همین دلیل است که برخی حیوانات هنوز که هنوز است به انسانها حمله میکنند. اما بعد، حیوانات اهلیتر که چنگ و دندان نداشتند مجمع دیگری برگزار کردند و توافق کردند که هرکدام یک بیماری درست کنند و به انسان بدهند. آنها آنقدر بیماری پیشنهاد کردند که دیگر هیچ مریضی دیگری به ذهنشان نمیرسید، تا در نهایت یک نفر پیشنهاد داد که حتی عادت ماهانه زنان نیز گاهی برایشان کشنده باشد. و اینگونه بود که انسان درگیر با بیماری شد ...
این روزها ظاهراً ما با دستهگلی که خفاشها به آب دادند مواجهیم. جالب است بدانید که علاوه بر کووید-19 سایر انواع ویروس کرونا مثل سارس، مرس، و حتی آنفولانزا، ریشهشان به خفاشها برمیگردد. ظاهراً خفاشها اصلاً دل خوشی از انسان ندارند. اما آیا بقیه هستی دل خوشی دارد؟ داستانهایی مثل این افسانه چروکی، و اتفاقاتی مثل این ویروس، سوالات زیادی را در ذهن ما ایجاد میکند. مسئولیت نوع بشر در برابر طبیعت چیست؟ چه مزایایی در برابر این مسئولیت توسط ما دریافت میشود؟ و چطور میتوانیم مسئولیت خودمان را درست اجرا کنیم؟ فیلسوفهای زیادی، از آناکساگوراس (Anaxagoras) یونانی گرفته تا گَرت هاردین (Garrett Hardin)، سعی داشتند چنین سوالاتی را بررسی کنند. امروز با سلاح خفاشها طرف هستیم، فردا نوبت انتقام کدام موجود فرا میرسد؟ آیا ما به راستی شایسته این دشمنی طبیعت نیستیم؟ اگر ما بر طبیعت غلبه کنیم، پس از آن چه میشود؟ جالب است بدانید که در همان افسانه چروکی، گیاهان، که رابطه بهتری با انسان داشتند، تصمیم گرفتند هریک پادزهر یکی از آن بیماریها که حیوانات ساخته بودند را تولید کنند، و این چنین شد که ما یاد گرفتیم از گیاهان دارو بسازیم. ظاهراً هم درد و هم درمان ما هردو از طبیعت است.
انسان سالها از طبیعت ترسیده و مقهور قدرت آن بوده، و همین باعث شده در برابر آن خوی جنگندهای بگیرد. اما از بعد از انقلاب صنعتی، قدرت بشر برای به سلطه درآوردن طبیعت افزایش یافت. بلکاستون (Blackstone) میگوید همین احساس قهریه هزاران ساله، باعث شد ما حتی وقتی دیگر مثل سابق توسط طبیعت تهدید نمیشدیم، به جنگ با آن ادامه دهیم. انقلاب صنعتی اثر دیگری نیز داشت. بهبود تولید و بهبود بهداشت به دنبال آن، که باعث رشد بیرویه جمعیت انسان، و عدم تعادل منابع موجود با منابع مورد نیاز شد. چیزی که چروکیها از چهارهزار سال پیش از آن هراس داشتند. انسان به سمت فنمحوری (Technocentrism) پیش رفت. او فنآوری را معنا و ارزش اصلی قلمداد کرد. حتی در مواجهه با مشکلات زیستمحیطی، انسان فنمحور تلاش میکند تا بجای ریشهکن کردن و حل مشکل، راهحلی علمی برای جایگزین کردن منابع و پاسخی فنی به مشکل بیاید. اخلاق در این نگاه در خدمت صنعت قرار میگیرد. نگاه دیگری که در دوران مدرن قدرت گرفت نگاه انسانمحور (Anthropocentrism) است. نگاهی که معتقد است انسان معنا و ارزش اصلی است، و هرچیز غیرانسانی تنها در صورتی ارزش دارد که برای انسان فایدهای داشته باشد. در این نگاه خودبخود طبیعت در خدمت نیازها و امیال انسانی قرار میگیرد. حتی اگر انسان به حفظ محیط زیست میاندیشد، تنها برای ارضاء امیال خود (مثلاً میل به دیدن طبیعت بکر) است.
اما افرادی هستند که به این باور رسیدهاند که انسان همه معنای هستی نیست، و همه انواع حیات به یک اندازه دارای ارزش هستند. تفکر این افراد که زیستمحور (Biocentricism) نامیده میشود، چهار اصل اساسی دارد. یک آنکه انسان، مثل سایر موجودات تنها عضوی از جهان هستی است. دوم آنکه همه موجودات به یکدیگر وابسته هستند. سوم آنکه هر موجود زنده به شکل خود یگانه و غیرقابل جایگزینی است. و چهارم و آخر آنکه انسان به هیچ عنوان برتر از سایر موجودات نیست، بلکه با آنها برابر است. این نگاه اگرچه موجودات زنده را دربر میگیرد، اما ایراد اخلاقی آن این است که همچنان محیطزیست را مستقیماً مدنظر قرار نمیدهد. طبیعتمحوری (Ecocentrism)، این نقطه ضعف را جبران کردهاست. این نگاه، کل جهان طبیعت را ذاتاً حاوی معنا میداند و معتقد است که تمام ارزشها و هجارهای همه موجودات از جمله انسان، باید در راستای احترام به این معنای ذاتی باشد.
چیزی که اینجا مطرح است این است که دغدغههای ما باید فراتر از آلودگی هوا و از بین رفتن منابع طبیعی باشد. دغدغههایی که نَس (Naess) آنها را «جنبشهای زیستمحیطی سطحی» مینامد. این جنبشها در واقع تنها سلامتی و رفاه ساکنان کشورهای پیشرفته را مدنظر دارند، درحالی که چیزی که از نظر اخلاقی بایسته است آن است که همه موجودات زنده و غیرزنده، فارغ از سودمندی آنها، ارزش یکسانی داشته باشند. باور به مسائلی مانند روح، یا جوهره خردمند، که انسان را از بقیه جهان هستی جدا میکند، در واقع – درست بر خلاف ادعای بسیاری از مذاهب و مکاتب - عملی غیراخلاقی است که به خودخواهی منجر شده است. همه موجودات زنده درواقع مانند گرههای یک تور بزرگ کیهانی هستند که جوهره و جنس مشترکی دارند. ایراد دیگر اخلاقی بشر مسئله هویت است، که در تمام تاریخ با ویژگیهای جسمی و اجتماعی، یعنی در تقابل با خود و دیگر انسانها تعریف شده است. نَس میگوید هویت باید در رابطه با محیط زیست تعریف شود. وقتی بخشی از تصور ما از «خود» با کل طبیعت بیرونی پیوند بخورد، هر عمل حتی خودخواهانهای، تبدیل به عملی اخلاقی و رفتاری زیستمحیطی خواهد شد، و انسان بجای استثمار طبیعت، بطور خودکار برای حفظ آن بر خواهد خاست.
بهرحال آنچه مسلّم است، رابطه امروز ما با طبیعت چندان به مذاق طبیعت (بخصوص خفاشها !!) خوش نیامده، و نه تنها خود ما هر روز قدم بزرگتری در راه انقراض خود برداشتهایم، بلکه طبیعت نیز هر روز ایده تازهای برای انتقام از ما ارائه میدهد. شاید وقت آن باشد که به یاد بیاوریم که همه ما موجودات زنده و غیر زنده از یک جوهریم، و یادمان نرود در تمام افسانهها و اسطورهها، حتی در داستانی که علم تجربهگرا برای ما تعریف میکند، انسان متأخر از سایر موجودات به دنیا آمد، و مگر نه اینکه اکثر ما برای تقدم حقی قائل هستیم ... ؟