دانشگاه و تجرد احتمالا آخرین سنگرهای خالص ماندن هستند و این به آن معناست که عمر چنین زیستنی برای من رو به اتمام است.
مدتیست که دوپارهام. خانواده در سالیان اخیر هویتی را به من داده که پیش از آن از داشتنش محروم بودم؛ شخصی که نظراتش مهم است و جایگاه عملکردی او در خانواده ارتقا پیدا کرده است. از طرفی دیگر، بیش از یک سال است که در فضای جامعه کار میکنم و با همه اقشار دمخور میشوم.
وقتی که مداخلهگر میشوی دیگر نمیتوانی مشاهدهگر باشی. به محض آن که پایت را از دانشگاه بیرون میگذاری و نفس جامعه توی صورتت میخورد، تو دیگر عوض شدهای. دیگر خبری از آن دئودرانتهای خوشبو و خنک نیست، بوی تن مردم صاف میرود در اعماق پیازهای بویاییات جا میگیرد. همه آن صحبتهای شیک و ایدئولوژیک جای خودشان را به دغدغههایی کاملا متفاوت میدهند؛ هر چند که برخی از این دغدغهها کاملا انسانی و برخی دیگر به شدت سادهلوحانهاند. در یک کلام زمین بازی برایت عوض میشود. فرقی هم نمیکند که در چه رشتهای تحصیل کرده باشی؛ با گذر زمان از فردی آکادمیک به فردی بازاری - اینجا به هیچ وجه معنای بدی ندارد - تبدیل میشوی. درجه خلوص تو کم و کمتر شده و در آخر شمایل هشتپایی که مناسب زندگی در بطن جامعه است را به خود میگیری.
این است که نمیشود به کسی خرده گرفت که چرا در حدود ۲۵ سالگی به بعد آدم دیگری میشود. چرا دیگر حوصلهاش کم میشود، کتاب جدید نمیخرد، کمتر شوخی میکند و وقت آزاد اندکتری دارد. مگر کسی هست که تغییر نکند؟ اگر باشد باید او را ستود.
من هم آرزو میکنم کاش تغییر نمیکردم. من هم بیشتر از هر چیزی دلتنگ آن نسخه خالص، شکننده و قدیمی خودم هستم.
