هر داستان خوبی هم به یک قهرمان درست و حسابی، و هم به یک ضدقهرمان آواره که چیزی برای از دست دادن ندارد، احتیاج دارد. اما زندگی صرفا یک داستان نیست. اگر قرار باشد آن بدبخت آواره که به مرور شمایلی چون هیولایی مبتلا به جزام پیدا میکند تو باشی، آن وقت دیگر نامش داستانی جذاب نیست، بلکه فلاکت محض است، یک عزاداری تمام و کمال.
قصههای زیبا را میشود بارها نوشید و مست شد، اما اگر آن قصه ماجرای خودت باشد و زیباییاش به ماتم تو گره خورده باشد، چه؟
پیراهنی سیاه را از دور میبینم و با خود میگویم عجب تراژدی بیمثالی، شنیدن این داستان از بیرون چه قدر زیباست. اما این پیراهن سیاه به تن من زار میزند. من اصلا هیولای خوبی نیستم، کاش بودم اما شکی ندارم که نیستم. کاش از ایجاد تنفر در قلب آدمها، از ایستادن در بالاترین نقطه جهنم لذت میبردم، کاش شعف روح من را فرا میگرفت. اما نه، من تاب این توفان را ندارم. من به راحتی مغموم میشوم و در غم خود حل.
اعماق قلبم مقبولیتی را طلب میکند که چون سیب، برای آدم و حوا غدقن شده است. من هنوز به این طردشدگی عادت نکردهام. با خود میخوانم آری، همه باخت بود سرتاسر عمر، شاید بدون هیچ تبصرهای، شاید بدون هیچ گیسویی.
تمام دامنه حرکاتم به چرخش سرم محدود میشود. میتوانم انتخاب کنم که سنگ بعدی به سمت راست صورتم برخورد کند با به طرف چپ. بله من اختیار انتخاب داشتم، اختیاری در تمام زندگی. حق انتخاب داشتم که شجاعانه تاس اقبال را در دستم بچرخانم و روی میز زندگی بریزم، یا نه، محتاط و آرام، با هزار ترس و شک آن را بلغزانم.
من چگونه میتوانم نسبت به انسانهایی که تیر کلامشان را با قصاوت به جای جای قلبم فرو کردند، رئوف باشم؟
هیچ کدامشان از خودش نپرسیدند که در میان این جمعیت، من چرا آمدهام که سنگی پرتاب کنم، دلیل من چیست؟
چه کسی خودجوش و به دور از هر گونه اجبار، نسبت به اعمال خود تجدیدنظر میکند؟ حال آنکه عملش مورد تائید اجتماع هم باشد. نه، حتی مسیح هم این جماعت را نمیتواند منصرف کند. آن هنگام که میپرسد کدام یک از شما از این مجرم بیگناهتر است تا سنگ به او بزند.
من اکنون صورت خود را از دست دادهام، اما صورت حقیقی من مدتهاست مخدوش و هزارپاره است.
کسی داستان را از زبان مجرمین نمیشنود. راوی یا قهرمان ماجراست و یا شخصیتی بیرون از واقعه که به شکلی طنزآمیز، دانای کل نامیده میشود. کسی که جز شکلی کلی از ماجرا، نه چیزی میداند و نه حس میکند.
به چیزی دست نزن. بگذار همه چیز بر همین منوال پابرجا بماند. این قهرمانهای تصنعی برای ماندن روی صحنه و تشویق شدن، به علم کردن هیولاهایی چون ما محتاجاند. بگذار این مهربانهای وحشی بر ما وحشیهای مهربان غلبه کنند. همانگونه که همیشه فرشتههایی بودهاند که با دروغهایشان، اوضاع را تحت سیطره خود نگه داشتهاند. بگذار ما نردبانی شویم تا آنها بالا بروند. بگذار در زیر تشویق و تحسین و دستهگلها دفن شوند.
