مصطفی بابائی
مصطفی بابائی
خواندن ۲ دقیقه·۲۰ روز پیش

پنج، صفر، پنج _ داخلی

ساعت از سه بامداد گذشته است. در ورودی اورژانس باز می‌شود و تختی که دو مرد با لباس فوریت پزشکی در پس و پیش آن هستند، آرام‌آرام داخل می‌شود. تخت کمی شیب دارد و زنی روی آن، با موهای طلایی آشفته و عضلاتی منقبض، می‌لرزد.

چشمان زن به سقف دوخته‌ شده‌اند و گردنش تکان نمی‌خورد. تنش در لباس مشکی‌اش لحظه‌ای آرام نمی‌گیرد. با صدایی ضعیف ناله می‌کند و پرسش‌های قسمت تریاژ را نمی‌تواند پاسخ می‌دهد.

گویا همراهی ندارد و مبتلا به ام‌اس است. چیزی نخورده و مورد ضرب و شتم قرار نگرفته است. همه این‌ها را پس از چند بار پرسش، با تکان سر به پرسنل فهمانده است.

چیزی به کمر و دستانش می‌بندند و به اتاق CPR منتقلش می‌کنند. من دیگری دیدی به آن قسمت ندارم. اورژانس خلوت شده و تردد چندانی در جریان نیست.

چند دقیقه‌ای خبری نمی‌شود. اما لحظاتی بعد تختی از CPR خارج می‌شود که روی بیمارش پارچه‌ای سفید کشیده شده است. تن زن از لرزش ایستاده و آرام شده است. اما این لرزش‌ها تمام عشق زن را در تنش، در رگ‌هاش، در وجودش به جریان انداخته بود.

او ساعاتی قبل، به هتلی رفته بود تا معشوقش را، طبق قرار قبلی، برای آخرین بار ملاقات کند. پس از ورود به اتاق، با تن بی‌جان و برهنه مرد که در خون خود غرق بود، مواجه می‌شود و در لحظه، تنش به لرزه می‌افتد و زبانش قفل می‌شود. به زحمت خود را به در می‌رساند و چند ضربه‌ای به در می‌زند. انگشتانش را روی دستگیره جمع می‌کند و با باز شدن در، میان راهروی هتل ولو می‌شود. او را یافته و بیمارستان می‌رسانند، اما زن نمی‌تواند کلامی برای کمک به معشوقش به زبان بیاورد.

حالا تخت زن به سردخانه رسیده و مرد، برای دومین و آخرین بار مرده است. نخست در آن حمام و با دست خود، اکنون در ذهن آخرین کسی که او را دوست داشت و به خاطر می‌آورد.

_ اقتباسی شخصی از آهنگ 505 از Article Monkeys

موسیقیداستانک
نوشتن به مثابه رهایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید