در خانهی عماد با خانمی به نام ریحانه آشنا شدم. آدمی که قسمتی از آرزوهایی که نزیسته بودم رو زیسته بود. چون میدونم که خودش راحت نیست ازش چیزی بنویسم صرفا به یک دیدارمون و جملاتی که منو با اونها راهنمایی کرد بسنده میکنم.
فرصتی برای صحبت پیش اومد و من از مسیری که در حال طی کردن بودم گفتم. ریحانه ازم خواست که سیرهای ذهنیم رو بنویسم. بهم گفت که خیلی داری تلاش میکنی دنیای بیرونت و نسبت خودت رو باهاش با ابزار تعقلت حلاجی کنی. گفت خوبه در کنار عمل کردن به گزارههایی که عقلت داره برات تجویز میکنه، یه وقتی هم سر شناخت خود این سورس تجویز کننده بذاری. گفت ذهن خیلی بایاس داره به وضعیت کنونی و هنگامی که داری الان، از گذشتت برای من تعریف میکنی با عینک الانت داری مسیری که رفتی رو تحلیل میکنی و باعث میشه نتونی بفهمی که قبلا دقیقا چطور فکر میکردی. در نتیجه خیلی سخت میشه که نتیجهی تفکراتت رو درست تحلیل کنی و تعقلت رو هم بشناسی. بهم گفت شروع کن به نوشتن که در نوشتن معجزهای هست. سخت هست ولی وقتی شروع کنی بنوشتن، بعدها وقتی که بر میگردی به نوشتههات، خیلی دقیق، خودِ اون لحظت رو میبینی. کاری که بهت اجازه میده که خودت رو جدا از آنچکه الان از خودت ساختی ببینی و بهت کمک خواهد کرد که این منبعی که بهت میگه چی کار بکن و نکن رو بهتر بشناسی. اما خب نوشتن کار سختی بود و ازش طفره میرفتم. هر هفته که ریحانه رو میدیم ازم جویا میشد که شروع کردی یا نه که قاعدتا نکرده بودم. نهایتا یک جایی برای فرار از حس شرمندگیِ انجام ندادن، شروع کردم به نوشتن، نوشتن افکارم و اونطور که زندگی رو میبینم و تعریفی که از خودم دارم. بعد از مدتی راه افتادم. هر بار که مینوشتم انگار یک جلسهی تراپی بود برام. اما دستآورد نوشتن چیزی بود که اصلا فکرش هم نمیکردم.
حدود یک سال از نوشتنهای افکار و اعتقاداتم گذشته بود که به طور شگفتانگیزی تجربههای فکری که در اوایل دفترم نوشته بودم رو حس میکردم که یکی دیگه نوشته. بحث تغییر منظورم نیست بلکه اصلا نگاهم جور دیگهای بود. بعضیهاش برام واقعا شگفت انگیر بود و به خودم احسنت می گفتم از نوشتههایی که خلق کرده بودم و یک سریهاش هم برام مبهم بود و نمیفهمیدم که اصلا چی میخواستم بگم. نتیجتا به خودِ تعقلم و این مصطفایی که میخواد این مسائل رو حل بکنه شک کردم. میفهمیدم که میفهمم اما انگار در خصوص یک سری موضوعات کلی زندگی انگار نمیتونستم بفهمم. این دوره دقیقا همراه شده بود به درک محدویتهای روش علمی سر پاسخ به سوالهای اساسی زندگی. شک کردن به قوهی تعقلم و تجویزهایی که برام میکرد، منو وارد یک دورهی جدید کرد. تا قبلش بعضی وقتها به راهی که انتخاب کرده بودم شک میکردم اما الان به مصطفایی که میخواد انتخاب بکنه شک داشتم. پس اینجا چی میشه دیگه؟ جنس ترس متفاوتی رو داشتم تجربه میکردم. نتیجتا یک شک و ابهام دیگه به زندگیم اضافه شد. هرچند یک معناداری ریشهداری رو در زندگی حس کرده بودم که این ترسها و شک به خودم نمیتونست اونها رو در من کمرنگ کنه. شایدم نمیخواستم باور کنم که ممکن هست این حسِ معناداری هم ساختهی ذهن و افکارم باشه. حس میکنم به خاطر همین، رگههایی از مذهب متعارف رو دنبال میکردم و احتمالا اونو متناظر با اون معناداری در زندگی در میدونستم. در هر صورت با توجه به خیری که در حرکت دیده بودم، حرکتم رو به ترسهام گره نزدم و باز هم به روالی رفتم که با توجه به داشتههام فکر میکردم که درسته. شروع این مرحله مصادف شد با دو تا تغییر جدید:
الان دیگه در اواخر سال ۱۳۹۸ هستیم. هلدینگ هزاردستان تصمیم گرفت بنا به مصالحی به چهار شرکت شکسته بشه. تا قبل از این محصولات متفاوتی که در سازمان وجود داشت در قالب قبیلههایی در یک سازمان کار میکردن و تیم امکانات هم به تمامی اینها به صورت یکپارچه سرویس میداد. با توجه به اینکه اولین محصول شرکت هم اپ مارکت کافه بازار بود یه جورایی ما همیشه میگفتیم که داریم در شرکت کافه بازار کار میکنیم اما خب در واقع داشتیم برای کل هلندیگ کار میکردیم. بعد از این تصمیم، تیمهای مرکزی که به همهی این محصولات سرویس میدادن باید شکسته میشدن و هر محصول مثل یک سازمان مستقل، خودش رو باید اداره میکرد. سر همین تصمیم، به من گفته شد که تیمت رو که الان حدود ۱۲ نفر کارشناس هست و حدود ۳۰ نفر مسئول طبقات، بین این چهار شرکت تقسیم کن و خودت هم بگو کدوم شرکت میری. اون موقع شرکت حدود ۱۴۰۰ نفر شده بود و اسکیل موضوعاتی که داشتیم خودمون رو براش آماده میکردیم ۵۰۰۰ نفر بود. اما با این تغییر، باید برای یک شرکت حداکثر ۳۰۰ نفری برنامهریزی میکردم. من داشتم دور خیز میکردم برای حل سوال مربوط به برنامهریزی استراتژیک اصولی برای تیم امکانات، اما برای شرکت ۳۰۰ نفره دیگه امکان این دست حرکتها وجود نداشت و یک برگشت به عقب بود برام. پس از دوتا انگیزهی اصلیم که یکیش مربوط بود به ایجاد یک بست پرکتیس مدیریت امکانات در ایران، دیکه باید خداحافظی میکردم و انگیزهی دوم هم که به جاهای خوبی رسونده بودیمش و میدونستم که با رفتن من چیزی تغییر خاصی نمیکنه و امکان بلندپروازیها هم دیگه محدود خواهد شد. یک هفته مرخصی گرفتم که برم فکر بکنم. خوشبختانه متغیرهایی که باید بر اساس اونها تصمیم میگرفتم کم بود. فقط باید اینو بررسی میکردم که آیا واقعا ادامه دادن این دو تا انگیزهي کاریم با شرایط جدید امکانپذیر هست یا نه. برگشتم و استعفا دادم فقط قول همکاری دادم تا پا گیری این تیمها در شرکتها بمونم. کلا شرایط عجیبی بود.
دقیقا در همین حین استعفای من، کرونا هم شروع شد. وضعیت عجیبی که کل جامعه رو در شُک وارد کرده بود. برای من، ابهام اینکه کار بعدیم چی میشه، شده بود قوز بالا قوز:) هیچ شکی نداشتم که تصمیم درستی گرفته بودم. چون میدونستم که انگیزهی اصلی کاریم چیه و وقتی نباشه انگار نمیتونم صدمو بذارم که اینو اخلاقی نمیدونستم. حدود شش ماهی در شرکت موندم و بعد جدا شدم. هرچند وسطش از ترسِ ابهامات بعدش داشتم از تصمیمم پشیمون میشدم. کلا این فیلد کاری که من حدود شش سال و نیم در اون تجربه کسب کرده بودم و با مختصاتی که ما کار رو پیش برده بودیم فکر میکردم که در بازار کار متقاضی نداشته باشه که بتونم انگیزههامو اونجا دنبال کنم. از طرف دیگه فرهنگ کافه بازار هم چیز عجیب و خواستنی بود و میدونستم که مثلش رو پیدا نخواهم کرد. جدا از اینها، اعتباری که در شرکت به عنوان یکی از نفرات قدیمی به دستش آورده بودم احتمالا جایی دیگه پیداش نمیکردم. اما همهی اینها چیزی نبود که بخوام مبنای تشخیص درست و غلطی که داشتم رو زیر پا بذارم که نهایتا شد یک خداحافظی تلخ از کافه بازار…
شک به خودم و تراوشات عقلیم، از دست دادن کار و ابهامات معیشتیم، شروع افسردگی شیوا و البته کرونا زندگی رو برام بد جور بهم گره زد. اما بازی زندگی هیچ وقت قابل پیشبینی نیست…