مینای کوچکی داشتم که دیوانه وار دوستش میداشتم. آن مقدار که همواره درب قفسش را باز میگذاشتم مبادا حس اسارت چهره مرا پشت میله ها پیش چشمانش منفور نماید. گهگاه مرا ترک می گفت و من غمزده به انتظار می نشستم و دلتنگی ام را با میخک های باغچه پچ پچ می کردم. خوب میدانستم جَلد محبتهای من خواهد ماند و هر کسی جز من به چشمش بیگانه است. اما خبری از مینای من نشد.... نا امید شدم اما چشمم به حیاط همسایه افتاد و آنچه دیدم مینای من بود در قفس! از پرچین دیوار پریدم کنار قفس و دیدم بالهایش را چیده اند. نگاه ملتمسی به من کرد و من در نگاهش خواندم آنچه را که دیر دریافته بود و آن اینکه دوست داشتن تصاحب نیست...
م.ط.چ