مصطفی طلیس چی
مصطفی طلیس چی
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

خون


همه جا رو خون گرفته . تمام پنجره ها و دیوارها و حتی به سقف هم پاشیده شده . ولی من آروم توی تختم خوابیدم . و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده . فقط صدای آبی که با فشار از ترکیدگی سیفون توالت بیرون می زنه داره اذیتم می کنه . کم کم مجبور شدم چشمامو باز کنم . دیگه نمی تونم بخوابم ، خواب از سرم پرید .           لا به لای صدای آب ، خنده های یه بچه هم به گوشم می رسه ولی من اصلا توجه نمی کنم چون دیگه کسی تو این خونه نیست . هیچ کس با این اوضاع حاضر نیست دور و بر من آفتابی بشه .

از جام بلند می شم و از روی نون خشک هایی که کنار تختم ریخته رد می شم و می رم سر یخچال . همیشه یه تیکه از اون کیک هایی که از بچگی دوست داشتم توی یخچال نگه می دارم . اما از همه درز های در یخچال چنان خون بیرون اومده که آدم فکر می کنه حداقل پنج  تا جسد خورد شده توش وجود داره . من اصلا طاقت دید نشو ندارم . و با اینکه خیلی تشنه ام ترجیح می دم برم از شیر توالت آب بخورم .

اما تا می خواستم برم نظرم عوض شد . چون درست جلوی پام اسباب بازی دوران کودکی مو پیدا کردم . یه ارگ کوچولو که همیشه صداش همرو اذیت می کرد . اما من باید می تونستم با اون یه آهنگ بزنم و گرنه به چه دردی می خورد ؟ یا بهتر بگم به چه دردی می خوردم ؟

آروم خم شدم و از روی زمین برداشتمش خونی رو که روش ریخته شده بود رو پاک کردم . عجیبه دیگه صداش در نمیاد . خیلی دلم می خواست دوباره صداشو بشنوم . منو یاد کتک هایی که می خوردم می اندازه . حیف که صداش در نمیاد . هرچی سعی میکنم بی نتیجس و هرچی تلاش می کنم که صدای لعنتی این ساز مسخره رو در بیارم صدای خنده های اون بچه که اصلا نمی دونم از کجا داره میاد بیشتر می شه . دیگه مغزم داره سوت می کشه . منم اونو محکم کوبوندم تو دیوار و خوردش کردم .

سکوت ...

سکوت لذت بخشی همه جا رو فرا گرفت . آروم سرمو با دو دستم فشار دادم . حتی دیگه صدای سیفون توالت هم نمی اومد . اما اون بچه لعنتی حالا گریه اش رو شروع کرده و می خواد که من سرسام بگیرم .

همه جای خونه رو زیر رو کردم : تمام کمدها ، زیر تخت ، توی کابینت ها و حتی توی اون یخچال        چندش آور رو هم نگاه کردم ولی اثری از اون بچه مزاحم نبود که اگه گیرش می آوردم می دونستم باهاش چیکار کنم.

اما هنوز یه جای دیگه مونده : همون توالتی که سیفونش خراب شده . آره خودشه این تخم جن حتما اونجا قایم شده . آروم می رم و از لای در توی توالت رو نگاه می کنم . آره به صداش خیلی نزدیک شدم . ولی از سیفون توالت آب نمیومد . فقط خون بود که از تانکر آبش لبریز شده بود . من ناگهان پریدم تو و اون بچه از ترس جیغ کشید . من گرفتمش و دو تا کشیده محکم زدم تو صورتش . اون قدر محکم زدم که بیهوش افتاد رو زمین . تمام بدنش رو خون گرفته بود . هیچ لباسی هم تنش نبود . خوب که دقت کردم دیدم چهره اش آشناست . یه نگاه به آینه انداختم و خودم رو دیدم که دقیقا شبیه اون بچه هستم . از ترس زدم آینه رو شکوندم . یه بار دیگه به اون بچه نگاه کردم . اون کودکی خودم بود . تمام بدنم سست شده بود . رفتم سراغ اون اسباب بازی تا اونو دوباره براش بیارم . اما فقط خورده هاشو پیدا کردم . نمی دونستم چیکار باید بکنم . اشک تو چشمام جمع شده بود . دوباره رفتم سراغش . اما اون دیگه اونجا نبود . هیچ اثری هم از خون و خرابی سیفون نبود . من با تعجب رفتم و داخل چاله توالت رو نگاه کردم . احساس می کردم اون رفته اون تو و یه نفر سیفون رو کشیده تا بره پایین . در حالی که گریه می کردم از توالت اومدم بیرون . دیگه هیچ خونی دیده نمی شد . همه چی مرتب بود . حتی یخچال هم تمیزتر از همیشه بود . یه مرتبه زنگ در به صدا در اومد . رفتم و از پنجره نگاه کردم . یه پسر بچه شبیه به کودکی خودم کنار یه چرخ دستی نون خشکی ایستاده بود .

بلند داد زد : آقا نون خشک دارین ؟

من برگشتم و یه نگاه به نون خشک های کنار تختم انداختم . ولی رفتم سر یخچال  و کیک مورد علاقه ام رو که از بچگی دوست داشتم براش بردم.

مصطفی طلیس چی

بهار 86

داستان کوتاهمصطفی طلیسچی
متن ها ، دست نوشته ها ، داستان ها و شعر ها
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید