عاشق کش
پاییز عاشق کش!
ای فصل بی حاصلِ هزار رنگ
دست از سرِ عشاق بردار
تا درختان را عریان کنی
تا بغض آسمانت به زمین برسد
جان به لب می رسانی
هزاران یاد زنده می شوند
بوی خاکِ نیمه خیسِ دَمِ غروب
سوگ برگ ها و رقص باد ها
رحم کن
عاشق تر از این نمی شویم...
افشانه
حیف نیست شکوفه های پر طراوت را نمیبینی؟ حیف نیست روی ماه اردیبهشت را نمیبوسی؟ و رطوبت شبنم ٬ روی تن برهنه برگ های هوس باز را لمس نمیکنی؟ و به جای این همه زیبایی ، ناخن به زخم های خشک و چرک و نمکزار چشمهای پر تراخم من می کشی.
پایان این نمایش هر چقدر خوش باشد به آشوب امروز من نمی ارزد.
برای ماندن در این حال باید گذشت و رفت.
مصطفی طلیس چی
چشمان سربی
آن کس که تیر از سرب ساخت شاید
زیر باران هم رفته باشد
نان گندم ، شیر مادر خورده باشد
پرستو را به کوچی گریه کرده
اقاقی را شبی بوییده انگار
خیابان عشق او را دیده حتما
بغض مهتاب ، صبر پاییز
سپیده ی سحر را دیده اما
دو چشمان تو را هرگز ندیده
مصطفی طلیس چی
مهر درد
ای آفتاب سرخِ غروب شهریوری
ماهتابِ من
بگو به باد های عزیز خاکستری
فرجامِ مرا به بوی بارانِ بی صدا
فریادِ مرا
حسرتِ مرا به سوی یارانِ با وفا
به برهنگی تمام چنارها
مفت بفروشد
و بکوشد بخروشد
به رشته رود های پرهیاهو
مرا به عمق آغوش ها
ببر به یادم تو را فراموش ها
ببین چه خسته دل شکسته ام
چه بی صدا نشسته دست بسته ام
خزان من
درختها برهنه برگها به طیف رنگ
و اشک بی مثال زنگ مدرسه
به عشق تو عزیز من
از آسمان
پاییز میبارد
مصطفی طلیسچی
یلدا
از زجر تو چیزی نمیخواهم
در شهر تو یک دم نمی خوابم
این عشق در زیر و بم فرداست
از بی تو بودن هر شبم یلداست
این بغض سرما را چه سودا بود
فرجام عشقت که سویدا بود
حالا نگاه تو کنارم نیست
یلدا سحر گشت و نگارم نیست
اینجا به خون آغشته ام شب را
با جان و تن میسوزم این تب را
از رنگ چشمان تو پیدا بود
دنیای من از مهر تا یلدا بود
م.ط.چ
1:30 95/10/1
غرب جمعه
غروب جمعه به غرب می رانم . چشمهایم را به انتهای جاده میدوزم. میدانم خورشیدِ بی مهر ، سردترین گرمای پاییزی را سوسو میزند. به عمق غم انگیزترین سکوت حمله می کنم و غم از دست دادنها را پشت سر می گذارم. اندوهناکترین غروب این فصل را در آغوش میگیرم بی آنکه حتی قطره ای اشک بریزم. سکوت سرسام آور خورشید و من هر دوی ما را خیره کرده. آهسته تر از این نمیشود ماند. خیرگی آتش چشمانم صورت خورشید را سرخ تر از جای سیلی های روزگار ساخته.
خورشید سریع تر است اما من میتازم تا بلکه پاره آهن های سرد کالبد نیمه زنده ام را به جستجوی دلم بشکافند اگر هنوز آنجا باشد.
م.ط.چ
29آبان1395
زبان
دلم غوغاست
پرم از زنجموره هایی که صدای کشیدن ناخن به استیل میدهند.
همانند تیغی در میان دنده هایی که از ضربه های به قلب نشانه رفته میتوان سراغشان را گرفت.
شکاف ظریفی که سرمای تیغ را به بریدن یک به یک از بافتهای زنده دعوت میکند.
سرد و سوزان است.
یک چرخش دنده ها را از هم جدا می کند و بر ماهیچه قلب بوسه ای تیز مینشاند.
شریانها یک به یک تهی میشوند و نشتر پایانی تا عبور کامل از میان سرخ رگ و سیاه رگ ادامه دارد و سکوت جاریست.
کشیدن این درد را در زخمهای زبان سراغ دارم
م.ط.چ
اشتراک
درد میکشم
درمان می شوی
سرد می شوم
باور می شوی
گرد می فشانم
بارور می شوی
سر می کشانم
هم سودا شوی
هم سر می شوی
همسر می شوی
من مرد می شوم
تو زن می شوی
بی تو اگر شوم
بی من نمی شوی
من خسته می شوم
تو چسب می شوی
مادر اگر شوی
با درد می شوی
از بغض من هنوز
تو اشک می شوی
پشت در سکوت
تو رشک می شوی
پای سیاهی ام
تو پیر می شوی
جو گندمی شوم
تو قیر می شوی
تو در کنارمی
آغاز می کنم
پرپر که می زنی
پرواز می کنم
عاشق نمی شوی
سر باز می زنی
سرباز می شوم
گردن چو می زنی
سامان من تویی
ای آسمان من
ابری اگر شوی
سرسام می شوی
مصطفی طلیسچی
آشنا
چو آشنا نیستم دگر به چشمتان
مرا به زخمهای دل نشان کنید
زبان و چشمتان سکوت کرده اند؟
مرا به پرده حیا نهان کنید
به خانه هایتان روید دوستان
به سر رسید قصه زوال من
به هرزی نگاه حسرت و حسد
فرسود دگر ریشه نهال من
سر گذاشته ام اگر به سینه سکوت
نه دلخور از اراجیف این و آن شدم
همیشه عاشقان به انزوا نشسته اند
به زیر آسمان عاشقی نهان شدم
مصطفی طلیسچی
وفا
به چه بندم نظری
سر بی درد سری
ز حریر مرحمی
که ببندم به سری
نه دلی به روزگار
نه دخیلی به دلی
نه لبی به روی ماه
نه مه لب شکری
زده ام به روی سر
گل بی معرفتی
به دلم وفا زده
آفت بی اثری
خجل از روی صفا
که به عزم روزگار
نه به او نظر کنم
نه به آفریدگار
حس بی حکمت را
سر کنم از تکرار
همچنان از حکمت
شکند این دیوار
پوچی دنیا را
با دو چشمم بینم
به دلم دلداری
می دهم فردا را
که به دست گرفته دل
کاسه های چه کنم ؟
در گشاید به دلم
که به او نظر کنم
مصطفی طلیس چی
تابستان 90