ویرگول
ورودثبت نام
مصطفی طلیس چی
مصطفی طلیس چی
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

یگانه


نگاهش به زمین است. دستهایش پر از گره های باز نشدنی است. در این همهمه فانتزی، خیره شدن به جایی جز زمین حرام است. از نگاه خود بیشتر می ترسد تا چاشنی انفجار در دستش. نکند بلغزد روی ران های دختران جوانی که مانتوی حریر رویشان می رقصد. با خود می گوید من این همه راه نیامده ام اینجا که از لای درز شلوارهای پاره چیزی را ببینم که تا به حال ندیده ام. اینها چگونه خود را مسلمان می نامند؟ تکه پاره های این مردها باید در و دیوارهای این سالن را رنگ کنند. مردانی که زنان خود را با این لباس های تنگ و تحریک کننده به سینما می برند و با آنها در میان یک فروشگاه پر زرق و برق بستنی لیس می زنند. اینها در همین سینماها به این شکل در می آیند. ما هر چه از اینها بکُشیم تمام نمی شوند. مشکل از اینها نیست. آنها که این فیلمها را می سازند باید بمیرند. فیلم هایی که مردم را از حقیقت دور نگه می دارند توسط چه کسانی ساخته می شوند؟ نتیجه اش همین می شود که یک زن لبهایش را این همه قرمز می کند. موهایش را از زیر حجابش به این زیبایی روی صورت و شانه و سینه هایش می ریزد تا مردها را گمراه کند. مگر می شود این همه زیبایی یکجا جمع شود؟ پوست سفید با موی سیاه؟ این فیلمهای رنگی آدمها را از حقیقت دور می کنند. دنیا در همین دو رنگ خلاصه شده. سیاه و سفید. سیاهی شب و سفیدی روز. با آن چشم ها... . امکان ندارد. این چشم ها واقعی نیستند. این جهان واقعی نیست. جهان باقی با هزاران بهتر از اینها در انتظار من است. کافیست اینها را به دَرَک واصل کنم. این ها وسوسه های شیطان رجیم است. اصلا من چه دارم می گویم من وسط جنگم و باید دستورات را اجرا کنم. پس این فرمانده چرا دستور نمی دهد تا خلاص شوم؟
به ساعتش نگاه می کند. ده دقیقه از جایی که علامت قرمز زده بود گذشته اما هنوز دستوری صادر نشده است. پیش از حرکت، فرمانده شهادتش را تبریک گفته بود. وصال او را با حوریان بی شمار در بهشت پیش بینی کرده بود با اینکه تصویری از زن های زمینی هم در ذهنشان نبود. پیشانی او را بوسیده بود و به او گفته بود تا وقتی نگفتم کاری نکن. اما اگر عقربه دقیقه شمار از این خط قرمز عبور کرد بدان من زودتر از تو رفته ام . هر کجا بودی معطل نکن. من از راه دور تو را هدف می گیرم. اگر فرمان دهم و تو چاشنی را رها نکنی مجبور می شوم تو را با تیر بزنم. اگر من تو را بزنم دیگر تو انتخاب نکرده ای من انتخاب کرده ام. جهان باقی راهی برای برگشت ندارد پس درست انتخاب کن.
جایگاهی که قرار بود فرمانده باشد را نگاه کرد. فرمانده نبود. حالا نه به موقع کار را انجام داده بود که لایق حوریان باشد نه فرمانده او را زده بود که جهنمی باشد. در این برزخ اگر برای انتخاب دیر باشد چه؟ اگر چاشنی را رها کند و شهادتش شهادت نباشد چه؟ نه این دنیا لذت زن را چشیده نه در دیار باقی تا ابد نخواهد چشید. اشک در چشمانش حلقه زد و پریشان در گوشه ای نشست. ناگهان به خاطر آورد اغوای سیاه و سفید در پس ذهنش را که قطعا در همین حوالی ست. باید انتقام این لغزش را از او و خودش یکجا می گرفت. خیز برنداشته دختربچه ای که کنار او نشسته بود کت او را گرفت.
منم مامانم گم شده ولی گریه نمی کنم. تو هم گریه نکن خانوم مربیمون می گه وقتی مامانتونو پیدا نمی کنین گریه نکنین گول هو الله احد بخونین پیدا می شه. میخوای یادت بدم تو هم بخونی دیگه گریه نکنی؟ بسم الله رحمان رحیم گول هو الله احد الله الصمد یمیلدویمیولت و یم نکن لهو کوفون احد اگه بخونی دیگه نه می ترسی نه گریه می کنی مامانت هم می آد دیگه می ری خونتون. بخوون... بخوون دیگه . می خوای بدونی من چی تو کیفم دارم؟ ببین رژ لب . الیکه . واسه این عروسکم می زنم که خوشگل بشه . می خوای واسه تو هم بزنم؟ لباتو بیار جلو ... ببین چه خوشگل شدی . پاستیل می خوری؟ من پاستیل هم دارم بیا... بگیر ... بگیر دیگه ...
...
_این بچه از کجا پیداش شد. حالا چیکار کنیم؟
بچه؟
_گروه نامحسوس اطراف سوژه رو خالی کردن اما یه دختر بچه رفته کنارش نشسته داره باهاش حرف میزنه.
_فعلا نمیشه کاری کرد ، چاشنی رها کردنیه وگرنه میزدیمش.
_فرمانده شون چی شد؟
_دووم نیوورد.
_یعنی باید صبر کنیم حرفای بچه تموم شه؟
_نمی دونم خیلی خطرناکه با این شرایط نمی شه کاری کرد
_یا ابالفضل بلند شد ... دست بچه رو گرفت ... کجا داره میبرتش ... به بچه ها بگو گیشه سینما رو خالی کنن داره می ره سمت گیشه ... نه مسیرشو عوض کرد رفت سمت گیشه اطلاعات ... چه غلطی می خواد بکنه؟ ... بچه رو تحویل اطلاعات داد. داره می ره سمت خروجی جلوی در خیلی شلوغه بگو بچه ها خلوت کنن ... رفت بیرون داره پیاده از کنار اتوبان همینطوری می ره ... الان بهترین موقعیته ...
...
_دختر بچه ای پنج ساله به اسم یگانه ... دختر بچه ای پنج ساله به اسم یگانه پیدا شده لطفا به اطلاعات مراجعه کنید.

مصطفی طلیس چی

داستان کوتاهداعشمصطفی طلیس چیتروریست
متن ها ، دست نوشته ها ، داستان ها و شعر ها
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید