مصطفی صادر
مصطفی صادر
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

داستان من و مه

هشدار! مه‌ای غلیظ با احتمال گم کردن مسیر
هشدار! مه‌ای غلیظ با احتمال گم کردن مسیر


سلام من مصطفی هستم یک دانشجو/برنامه نویس

این اولین نوشته من بصورت عمومی است اشتباهات نگارشی و نوشتاری دور از انتظار نیست.

الان که دارم این متن را می‌نویسم ساعت ۲۱:۵۷ روز شنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۹ است و این متن برای نگارنده نفع بیشتری دارد تا خواننده با این حال امیدوارم که به شما هم کمک کند.

مشکل چی بود ؟

من برای چند ماه درگیر مشکل کاهش شدید بهره‌وری از روزهای زندگیم بودم. به زبان ساده‌تر حس می‌کردم که دارم زندگی خودم رو تلف می‌کنم. اما بر خلاف موارد مشابه‌ای که قبلاً مواجه شده بودم هر روشی که یاد داشتم و جدیداً یادگرفتم یا تاثیر گذار نبود و یا تاثیری کوتاه‌مدت داشت و بعد از زمان کوتاهی دوباره خودم را در دامان شرایطی که ذکر کردم می‌یافتم.

توصیف شرایط

فقط ازش رد شو!
فقط ازش رد شو!


‌همونطور که توی بخش قبلی گفتم بهره‌وری روز‌های من به اندازه قابل‌توجهی کاهش پیدا کرده بود. اما این فقط قسمت بالایی کوه یخ بود و خب آدم توی نگاه اول با خودش فکر می‌گوید:‌ "خب چیزی خاصی نیست که یکم هلش میدم اون ور و ازش رد میشم". به همین قاعده من هم همین رو به خودم گفتم و به جنگ با شرایط رفتم و دیری نپایید که خودم را در کنار کوه یخ دیدم در حالی که تمام تلاش‌هایم از وضع روتین های سخت‌گیرانه برای خودم تا رسیدگی به کیفیت فیزیکی زندگی (مثل تنظیم خواب و تغذیه و ...) برای جابه‌جا کردنش تقریبا بی‌نتیجه بود.
البته ناگفته نماند که هر کدوم از این روش‌ها به خودی خود مفید هست و می‌تواند گره‌گشای زندگی یک نفر باشد.

عاقبت کوه یخ

بعد از آن همه تلاش خسته شدم و دست از تقلا و تلاش بیهوده برداشتم و سعی کردم به جای این که مدام خودم رو تحت فشار قرار بدهم برای این که به حالت سابق برگردم به خودم زمان دادم برای این بدور از هیاهو فکر کنم. قصدم این بود که بفهمم نسبت به گذشته چه چیزی را از دست دادم که به این روز افتاده‌ام.
و به جواب خیلی خوبی رسیدم! جواب این بود: نمی‌دونم!

این کار برای من به مانند این بود که سرم رو بکنم زیر آب و قسمت نهان کوه یخ رو ببینم. توی اون فضای سرد دیدن یک " نمی‌دونم" باعث تجربه مخلوطی از احساسات بد و منفی شد و من بیشتر به قعر مشکلات فرو رفتم.

این جواب پتانسیل این را داشت که تبدیل بشود به سر رشته دور جدیدی از تلاش های من برای بهبود شرایط به وسیله تکنیک های جدید. امابا تجربه ای که از تلاش های پیشین داشتم قبل این که به این دام جدید بی‌افتم فهمیدم که این تلاش ها هم بی‌ثمر خواهد بود. شرایط بسیار پیچیده‌تر از آن بود که بشود با تکنیک حل کرد.

مه

خودم را وسط یک مه در یک دشت عظیم می‌دیدم که ابتدا و انتهایی ندارد. وقتی که ندانی از کجا به کجا می‌روی چه فرقی دارد حرکت کنی یا نه. رفتن همسنگ نرفتن است.
مواجه شدن با این مه برای منی که همیشه می‌دانستم در کجای جاده زندگی هستم تجربه و چالش سختی بود و از آن جا که بصورت ناخودآگاه برای مدت‌های زیادی داخل این مه سرگردان بودم دیگر واقعاً تشخیص این که از کجا به اینجا رسیده‌ام و کجا میخواستم برم که به اینجا رسیدم بشدت سخت بود. اما برون رفت از این شرایط به جز این تشخیص ممکن نبود.
به همین دلیل سعی کردم برای مدت کوتاهی بیخیال زمان حال بشوم و در گذشته و آینده سیر کنم. فکر کردن به روزایی که این مشکلات رو نداشتم.
این سکوت و تفکر اندک اندک به من کمک کرد که متوجه بشوم که چه چیزهایی را از دست دادم و چه چیز‌هایی را بدست آوردم که که برآیندشان شده این وضعیت و خودم را در وضعیت رو به بهبودی پیدا کردم.

آفتاب

آفتاب آگاهی آرام آرام هویدا می‌شد و من گرمایش را حس می‌کردم.

بعد از این که گذشته برایم شفاف شد توانستم به خاطر بیاورم آینده‌ای را که قبلا متصور بودم.
نور آفتاب به وضوح من و آینده مورد نظرم را نشان می‌داد اما فاصله و زاویه بسیار زیادی با آن داشتم. و این حس باعث ایجاد جرقه‌ای شد که آینده را دوباره و با توجه به شرایط موجود زندگیم ترسیم کنم

بعد از همه این وقایع و که نگارش آن چند ساعت و تجربه‌اش چندین ماه به طول انجامید الان در شرایط بشدت بهتری هستم و ارزش زندگی رو خیلی بیشتر از قبل می‌دونم البته کماکان درگیر مشکلاتی نشأت گرفته از همان مه هستم اما وضعیت رو به بهبودی است.

انشالله که همگی بی مه باشید.
اسفند ۱۳۹۹



تنبلیانگیزهپوچیسبک زندگیمه
برنامه نویس نرم افزار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید