آن مرد دیگر در را باز نکرد، روزها و شبها در انتظارش گذشتند و سایهاش بر دیوار خانه رنگ باخت.
غیبت او همچون مهی غلیظ بر دیوارهای خانه نشست، در چوبی، که همیشه با صدای آرام باز شدنش نوید حضور او را میداد، حالا همچون یک راز نگفته در سکوت فرو رفته بود.
صدای گامهایش در کوچهی خلوتی که به خانهاش میرسید، دیگر نواخته نمیشد و نگاه مشتاق و گرمش، جای خود را به سکوتی سرد و بیانتهای سپرد.
آن دَر چوبی دیگر روی باز به خودش ندید؛ گویی که زمان در همان لحظه متوقف شده باشد. نسیمهای غروب، با دلتنگی سراغش را میگرفتند و برگهای پاییزی، زیر دربش آرام آرام جمع میشدند، گویی که قصد داشتند داستان رفتنش را در خود پنهان کنند.
آن مرد دیگر در را باز نکرد، خانهی قدیمی با دیوارهای خاطرهبار، بیاو به خوابی عمیق فرو رفت.
پنجرههایش با پردههای نیمهباز، همچون چشمانی منتظر، بیصبرانه به کوچهی خلوت چشم دوخته بودند؛ گلهای باغچه، با پژمردگی خود، زمزمهی انتظار را تکرار میکردند.
آن مرد دیگر در را باز نکرد، شاید رفتنش به سرزمینی دیگر، به دیاری دوردست، یا شاید به جایی که دیگر بازگشتی نداشت. اما قلبهایی که به او دل بسته بودند، هنوز در تپش بودند. خاطرههای شیرین، همچون زمزمهای در گوش زمان، باقی ماندند و هر شب در خوابها، به دیدارش میرفتند.
آن مرد دیگر در را باز نکرد، اما عشق و یادش، همچنان در قلبها ماندگار است، هرگاه بادی از کنار خانه عبور میکند و بوی خاک تازه و گلهای یاس را با خود میآورد، گویا پیامی از اوست؛ پیام از مردی که در را دیگر باز نکرد، اما حضوری جاودان در دلها یافت.
آن مرد دیگر در را باز نکرد، اما داستانش همچنان ادامه دارد؛ در هر گوشهی خانه، در هر لبخند و اشک، در هر خاطرهای که با او شکل گرفته، او زنده است.
شاید دیگر در را باز نکند، اما هر لحظه از حضورش، نوری است که راه را روشن میکند و دلها را به یادش گرم نگه میدارد.
نویسنده: مصطفی ارشد