مردی در حال فوت است؛ نفسهایش به شماره افتاده و قلبش مانند عقربهی ساعتی که در لحظات پایانیاش تیکتاک میکند، ضعیف و آهسته میتپد.
اطرافیانش درمانده و نگران، به هر سو چشم میدوزند، گویی نجاتدهندهای از آسمان فرو خواهد افتاد، در این میان، یکی به ذهنش خطور میکند که از دکترای ریاضیات کمک بخواهد.
اما، ریاضیدان با چهرهای آرام و ذهنی که همواره درگیر اعداد و فرمولهاست، به او میگوید: "اثبات کن".
این جمله ساده، اما پیچیده، در میان زمزمههای استیصال و بیقراری، طنینانداز میشود.
ریاضیات، جهان را با منطق و ساختاری بیرحمانه تفسیر میکند، هر گزارهای باید از مسیر اثبات و منطق بگذرد تا پذیرفته شود؛ در دنیای اعداد، هیچ جایی برای احساسات و ترحم نیست؛ فقط حقیقت و استدلال، ریاضیدان میداند که معادلهی زندگی و مرگ، با فرمولهای ریاضی حل نمیشود. نمیتوان با اثباتی از جنس اعداد، قلبی که از تپش افتاده را به حرکت درآورد یا نفسی که در حال فروپاشی است، دوباره پر کرد.
اینجاست که تفاوت عمیق میان جهان علمی و جهان انسانی آشکار میشود.
در لحظات بحرانی، شاید نیاز به دستهایی داریم که بیش از دانستن، بتوانند حس کنند؛ به چشمانی که در دل آشوب، نوری از امید بتابانند، نه به ذهنهایی که فقط به دنبال اثبات و برهاناند.
مرگ، معادلهای پیچیده و بیرحم است که در آن، حتی بزرگترین ریاضیدانها نیز ناتوانند، شاید باید بپذیریم که برخی مسائل را نمیتوان با منطق و استدلال حل کرد؛ در برابر این واقعیت بیرحم، تنها چیزی که باقی میماند، تلاش برای درک و احساس است؛ و شاید، فقط شاید، همین احساسات انسانی است که میتواند در دنیای سرد و منطقی ریاضیات، نوری از گرما و امید را بتاباند.
نویسنده: مصطفی ارشد