مصطفی ارشد
مصطفی ارشد
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

"چرا می‌خواهم نویسنده بشوم؟"

وقتی به دنیای اطرافم نگاه می‌اندازم ، می‌بینم که هر جُنبنده‌ای یا اشیایی برای خودش روح و زبان دارد.

که هر کدام از آنها ، قصه‌ای برای شنیدن دارند.

مانند پاکبانی که قصه تلخِ زندگی‌اش را بارها شنیده‌ام و یا چراغِ چشمک‌زنِ سر چهارراه ، که هر لحظه من را می‌بیند ، زبان نصیحتش باز می‌شود که آرام‌تر راه برو.

اما قصه نویسندگی من از آنجا شروع شد که در یک صبحِ بهاری ، خانه را به قصد محل کار ترک کردم. وقتی از پله‌های ایستگاه مترو پایین می‌رفتم ، صحنه‌ای جالبی را دیدم که نظرم را جلب کرد.

در گوشه‌ای از سالن ، پسری جوان بساطی پهن کرده بود که در سرتاسر آن کتاب‌هایی رنگارنگِ در اندازه‌های کوچک و بزرگ کنار هم ریسه کرده بود. تعدادی از افراد عام هم در حال تماشا کردن و ورق زدن کتاب بودند.

ولی میان آن همه کتاب قد و نیم قد ، طرح و عنوان یک کتابی نظر من را خیلی جلب کرد و مثل یک اعلامیه وسط پیشانی من چسبید.

خم شدم و کتاب را برداشتم ، با دقت بیشتر به طرح روی جلد کتاب نگاه کردم.

مردی بود که با شلنگ در حال پاشیدن آب به روی صفحات کتاب بود. واقعا طرح زیرکانه‌ی بود و از همه مهم‌تر عنوان آن بود که من را جذب کرد.

بزرگ نوشته بود " چگونه نویسنده شویم ؟ ".

بدون معطلی کتاب را خریدم و از آنجا دور شدم و در طول مسیر به سمتِ محل کار ، در حال خواندن داستان مردی بودم که نویسندهِ آبکی‌ای بود ، که با زبانی طنز بیان شده بود. برای من واقعا جذاب بود.

آنقدر شیرین بود که در عرض نیم ساعت تمامش کردم. اما مشکل این بود که تا پایان ساعت کاری‌ام همش به این کتاب و نویسنده شدن خودم فکر می‌کردم.

در مسیر برگشت به خانه ، دوباره به بساط همان پسر سَری زدم. با نگاهم به دنبالِ کتاب‌های دیگر از نویسنده همین کتاب بودم ، اما موفق نشدم.

در مسیر خانه ، پنجرهِ نگاهم را به سوی آدم‌ها ، اشیا ، درخت و گیاهان و هر چیزی که بتواند من را به نویسندگی ترغیب کند ، باز کردم. واقعا دید جالبی را تجربه کردم.

انگار پاکبان محله‌مان ، دیگر دَم‌ِصبح با جارو‌اَش ، خش‌خش نمی‌کرد و به جای آن ، زمین را نوازش می‌کرد.

یا دیگر گنجشک ، روی شاخهِ درختِ پشتِ پنجرهِ ، بندِ خوابم را پاره نمی‌کرد و من را به دنیای بیداری دعوت می‌کرد.

خوشحال بودم که صدای قُل‌قُل کتری‌مان ، دیگر آزار دهنده نیست.

دیگر هروقت به چهارراه که می‌رسیدم و پشتِ خط عابر پیاده می‌ایستادم ، چراغ‌های رنگی برای من معنای دیگر داشت.

و در این اواخر عاشق رنگ سبز آن شدم ، چون به من می‌گوید که حرکت کن و نترس.


نویسنده : مصطفی ارشد

نویسندگینویسندهکتاباموزش نویسندگی
* نویسنده و شاعر * صاحب کتاب‌های : شاعرانه‌ی عشق - اناردون – داستان‌های زیرپوستی - عشق، قرنطینه، مرگ و چندین اثر مشترک دیگر در نشرهای مختلف داستان‌نویس اجتماعی و طنز http://www.mostafaarshad.ir/
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید