برای بهمن داستان عاشقانه. عشق اول از ایوان تورگنیف ر انتخاب کردم. داستانی که از زندگی خود تورگنیف الهام گرفته شده. ایوان جوان عاشق معشوقهی پدرش میشه. پدرش به خاطر پول با مادر ایوان ازدواج کرده و آدم هوسران و بیوفاییه.
داستان اینجوری شروع میشه که سه تا دوست میانسال بعد از اینکه مهمانی تموم شد و همه رفتن تصمیم میگیرن دربارهی عشق اولشون صحبت کنن. یکی میگه من عشق اولم پرستارم بود، تو ۶ سالگی، یکی دیگه میگه من ماجرای خاصی نداشتم، من و زنم ر خانوادههامون انتخاب کردن و ازدواح کردیم. نفر سوم میگه ماجرای عشق اولم ر نمیشه تعریف کنم، باید بنویسم. دو هفته بعد یه کتابچه مینویسه و میده دوستاش بخونن.
ماجرا در تابستان ۱۸۳۳ اتفاق میافته، وقتی که ۱۶ ساله بود.
با پدر و مادرش در مسکو زندگی میکرد، تابستانها میرفتن ییلاق و یه کلبه اجاره میکردن. پدرش ده سال از مادرش جوانتر بود و به خاطر سودجویی ازدواج کرده بود، پسرش ر دوست داشت اما کاری به کارش نداشت، مادرش از بیوفایی پدر شاکی بود اما به خودش اعتراضی نمیکرد چون آدم خشنی بود. پسره آزاد و ول بود. کلبهشون بین دو تا کلبهی دیگه بود، یکی از کلبهها خالی بود و اون یکی کارکاه چاپ کاغذدیواری ارزون قیمت بود. یک روز یه خانوادهای اون کلبه خالی ر اجاره کردن. خدمتکار سر میز شام گفت که اسمش پرنسس «زاسیکینا»ست. مادرش گفت لابد از این پرنسسهای گدا گشنهست که اومده همچین کلبهی داغونی ر اجاره کرده.
پسره غروبها میرفت بیرون با تفنگش به کلاغا شلیک بکنه، یه روز که بیرون قدم میزد یه دختر جوان زیبای جذاب ر تو خونهی همسایه میبینه که با چند تا جوان دیگه بازی و تفریح میکنن و مبهوتش میشه. تفنگ از دستش میافته.
صبح فردا که از خواب بیدار شد اولین فکرش این بود که حالا چه جوری با اینا آشنا بشه، رفت تو باغ و دوروبر خونهشون چرخی زد و به نتیجهای نرسید. وقتی برگشت دید یه نامه از پرنسس اومده برای مادرش که از ما حمایت کن و تقاضای دیدار کرده بود. مادره هم به پسره گفت برو خونه همسایه به پرنسس بگو هر کاری از دستم بربیاد انجام میدم و بعدازظهر ساعت ۱ بیا ببینمت.
پسره رفت خونه پرنسس و پیغامش ر رسوند، پرنسس حدود ۵۰،۶۰ ساله بود و زشت و وسایل خونهشون کهنه و فقیرانه، داشتن حرف میزدن که دختره که دیروز دیده بود اومد، پرنسس گفت دخترمه و اسمش زیناییدا الکساندروناست. دختره گفت بیا بریم اتاقم کمک کن کاموا كلاف کنیم، اینم که از خدا خواسته، دختره گفت چند سالته؟ گفت ۱۶، گفت من ۲۱ سالمه، ازت خوشم اومده، با هم دوست باشیم، بعد خدمتکارشون اومد دنبال پسره.
پسره عاشقش شده و دختره هم میدونه و
دختره به تفریح و سرگرمی و وقتگذرونی با دوستانش(دوستدارانش) ادامه میده و این پسرک عاشق هم همهش خونهی ایناست که ناگهان یه روز میبینه زیناییدا تنها و افسرده و غمگین یه گوشه نشسته، میره که ببینه چشه دختره بهش میگه وقتی فهمیدی از دستم ناراحت نشو. پسره میره تو فکر و ناگهان میفهمه که دختره عاشق شده.
بعد دیگه آخرش بالاخره میفهمه عاشق بابای این پسره شده. یکی از عشاق حسود زیناییدا یه نامه مینویسه به مادر پسره و جریان ر تعریف میکنه. پدر و مادر دعوا میکنن و از اینجا میرن شهرشون. پسره هم قبل رفتن زیناییدا ر میبینه و خداحافظی میکنه.
تقریبن دو ماه بعد از این جریانا پسره دانشگاه قبول میشه، ۶ ماه بعدش هم پدره سکته میکنه و میمیره، چند روز قبل از مرگش یه نامه از مسکو براش میاد و باعث ناراحتیش میشه، همون روز مرگش یه نامه برای پسرش نوشته بود: «فرزندم از عشق زنان بترس! از این سعادت، از این زهر شیرین و فریبنده برحذر باش...»
مادرش بعد از مرگ پدره مبلغ قابل توجهی میفرسته مسکو.
۴ سال میگذره و توی تئآتر یکی از آشناها ر میبینه و یارو بهش میگه که زیناییدا تو این شهره و ازدواج کرده و داره میره خارج و آدرس محل اقامتش ر به پسره میده.
ما از این داستان نتیجه میگیریم که عشق چیز پیچیدهایه.
این کتاب دو تا داستان دیگه هم داره كه هنوز نخوندم و نمیدونم عاشقانه هستن یا نه.