motahar.hrm
motahar.hrm
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

دیدم که جانم می رود ...

اگ حالشو دارید بخونید

چند وقت پیش گوشیم ی بلایی سرش اومد ک دیگ نداشتمش

ن ک فقط گوشیمو نداشته باشم. من عکسامو نداشتم اون دلنوشته های شبانمو نداشتم پیام های خوب و بدمو نداشتم ی سری فایل و پی دی اف و ‌... ک حتی خریده بودم نداشتم

گاها حس میکردم ی تیکه از هویتمو ندارم ی تعدادی از حس و حالامو گم کردم ‌...

ولی دیگ نبود و دیگ نداشتمشون ، هیچ کودومو :)

راستش من نمیدونسم تازه اولشه

هر روز ی چیزی از من گم میشد

ی روز ی تیکه از هویتم

ی روز ی قسمتی از احساسم

ی روز عصابم فکرم و .‌..

اما میرسه روزایی ک چیزای بزرگتری رو گم میکنی یا ن ی بلایی سرش میاد ک دیگ نداریش

میرسه روزایی ک چیزایی ک گم میکنی دیگ از جنس شیئ و گوشی و ‌.‌.. نیست

میرسه روزایی ک وقتی چیزی رو گم کردی دیگ حس کنده شدن ی قسمتی از خودت رو نداری بلکه حس میکنی فقط ی تیکه کوچیک مونده

ما این شکلی تموم میشیم

اروم اروم کنده میشیم

اوایل از اشیاء بعد از احساس و ... میرسه ی روزی ک از ادما از فرزندت و از پدر و مادرت جدا میشی

در واقع انقدر از خودت کنده میشی ک دیگ خودی واست نمیمونه بلکه فقط ی ریه میمونه ک داره حسب عادت دم و بازدم انجام میده

.

اسمِ من : دیدم ک جانم میرود

پ.ن: حسم سخت بود و زیاد و پیچیده در همین حد تونستم ب قلم بیارمش :)

پ.نون: شنونده ی انتقادتان هستم ?

دلنوشتهروزمرهزندگی
روز و شب نوشته هایی از جنس گردش های سقراطی / دانشجوی اقتصاد اصفهان ... ادعای دیگری ندارم :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید